#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_53
سرم توی بغلش بود و دیگه زارمیزدم و با هق هق و گریه بهش گفتم:بهنام...من بعد از مردن مامان و بابا دیگه طاقت ندارم کسی رو که دوست دارم از دست بدم...بهنام بهم قول بده تنهام نمیذاری...قول بده...
وقتی به صورتش نگاه کردم برای اولین بار صورت بهنام رو هم از اشک خیس خیس دیدم
حال من به کلی دگرگون شده بود.شده بودم مثل بچه ها ودائم اشک می ریختم.هرچی بهنام با من صحبت میکرد وضعیتم بدترمیشد.به هق هق بدی دچار شده بودم بهنام وقتی وضع رو اینطوری دید ترجیح داد مدتی توی خیابونها بگردیم بعد برگردیم خونه.چون با وضعی که درروحیه ی من پیدا شده بود دیگه نمیشد بیماری بهنام رو مخفی کرد.هرچی به خودم فشارمی آوردم که طبق خواسته ی بهنام دست ازگریه بردارم وآروم بگیرم انگاراین دل سوخته دل من نبود.انگار این چشم گریون چشم من نبود.دل وچشمم ازمن فرمان نمی بردن...
ساعتی بعد بهنام جلوی شیرینی فروشی((شاخه نبات))نگه داشت و ازماشین پیاده شد و رفت داخل مغازه.وقتی برگشت دوتا کیک بستنی گرفته بود ولبخند قشنگی روی لبش بود اما رنگش زرد وغم ازچشمهاش فریاد میزد.زمانی بودن با بهنام و دیدن بهنام چقدراعصابم رو خورد میکرد وحالاهراس ازدست دادنش ذره ذره ی وجودم رو به فریاد واداشته بود.اومد داخل ماشین نشست و درحالیکه هنوزکیک بستنی ها توی دستش بودن با لبخند بهم نگاه میکرد ومن همچنان اشک می ریختم.یکی از کیک بستنی ها رو به طرفم گرفت و با خنده گفت:آنی...این رو بگیربخور...یه دقیقه دیگه حالت بد میشه...بعد من باید جوابگوی کوروش وآرش باشم ها...جون من کاری نکن دوباره ماها به جون هم بیفتیم.....
وبعد با همون صدای قشنگش بلند بلند خندید.ظرفی که به طرفم گرفته بود رو ازش گرفتم ولی هیچ میلی به خوردنش نداشتم درد شدیدی توی معده ام حس میکردم که هرلحظه داشت بدترمیشد اما سعی داشتم بهنام متوجه نشه.
بهنام درحالیکه هم میخورد وهم میخندید ادامه داد:به جای اینکه با رفتارت به من امید بدی ومطمئنم کنی که مشکلی نیست وآینده همونی میشه که میخوایم ولی الان نزدیک دوساعته که من دارم تو رو دلداری میدم...تو رو خدا میبینی آنی...با تو بودن...درکنارتوبودن...همه رو که کنارهم میچینم میبینم تو همه چیت وارونه اس...محبتت...لجبازیهات...سرکشی هات...خودسریهات...عشقت...وابستگیت......
وقتی حرفش به اینجا رسید ساکت شد و برای چند لحظه به صورتم خیره شد و بعد با صدایی آروم که اوج احساس رو میتونستم از هر حرف کلمه اش به خوبی حس کنم گفت:واین وارونگی عشق و احساس و وابستگیته که داره حالا داغونم میکنه...چقدر دنبال این حس توی وجود تو گشتم...چقدردوست داشتم مدتها پیش این وارونگیت خودش رو نشون میداد...زمانی که اون رو وارونه نمیدونستم...ای کاش هنوزم مثل همون موقع ها بودی آنی...ای کاش اصلا دوستم نداشتی...ای کاش...
نتونستم تحمل کنم وظرف کیک بستنی رو از شیشه ی کنارم پرت کردم بیرون وبا فریاد گفتم:چیه؟دیوونه ام کردی...عاشقم کردی...اسیرم کردی...حالا پشیمونی؟حالا که حتی نمیتونم یه دقیقه بدون تو بمونم میگی کاش مثل اون روزها بودم...حالاکه وحشت واضطراب از دست دادنت داره میکشتم از اینکه عاشقم کردی پشیمون شدی؟حالا که همه ی ذهنم با وجود تو وبا بودن تو پر شده میگی کاش اینطوری نبودم وآنی گذشته باشم؟...نخیر آقا من وارونگی ندارم تو دیوونه ای...
من اشک میریختم و فریاد میزدم وبهنام با لبخند به صندلی تکیه داده بود ونگاهم میکرد.باعصبانیت ازماشین پیاده شدم ودرماشین رو محکم بستم دیدم بهنام هم کیک بستنیش رو ازشیشه پرت کرد بیرون و درحالیکه میخندید ازماشین پیاده شد.دو سه قدم ازماشین که دور شدم درد معده باعث شد دولا بشم درحالیکه یک دستم به معده ام بود.بهنام اومد کنارم و درحالیکه سعی میکرد کمکم کنه درست بایستم با صدایی آروم وخنده گفت:دیدی میگم وارونگی داری...دیوونه ی من...عزیزمن...آخه توچقدرخلی...شاید همین وارونگی آخرت باعث بشه مریضیم یادم بره...خدا رو چه دیدی؟...سالها منتظر شنیدن این حرفها از لبت بودم...نگفتی نگفتی امشب داری بهم میگی...میدونی چیه اصلا؟...من عاشق همین وارونگیهاتم...عاشق همین خل بازیهاتم خوبه؟...آنی خدا رو چه دیدی؟شاید خدا خواسته من ................
romangram.com | @romangram_com