#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_52

بهنام خندید و گفت:امیر...پیش قاضی وملق بازی؟



توی سکوتی کشنده به هردوشون نگاه میکردم بعد با صدایی که انگارازته چاه بیرون میاد رو کردم به بهنام وگفتم:این سقوط پلاکت وگلبول سفید خون حالا یعنی چی؟



بهنام لبخندی زد و گفت:قول میدی کولی بازی درنیاری؟ببین آنی...من میدونم مشکلم چیه...ولی چیزی که ممکنه بیشتر من رو بهم بریزه بی طاقتی اطرافیان به خصوص تو و مامان هستش...این رو که میفهمی مگه نه؟



با حرکت سرجواب مثبت به بهنام دادم و بعد بهنام گفت:یعنی سرطان لنف...



وقتی بهنام اسم سرطان رو آورد با اولین پلکی که زدم صورتم ازاشک خیس شد ولی صدام در نمی اومد.امیر عصبی ازجاش بلند شد و گفت:گفتی بهش خیالت راحت شد؟خوب خسته نباشی...حالا بذارمن بهش یه چیزی بگم...



وبعد رو کرد به من و گفت:این آقا بهنام ما یک کم بیشترازاونی که فکرش رو میکردم احمق تشریف داره...برفرض که ثابت بشه ایشون این بیماری رو هم داره هیچ جای نگرانی نیست آنی...توی همین بیمارستان هم میشه دوره درمان رو آغازکرد...حالا اینجا نه یا اصلا نخواد اینجا درمان بشه...بازم مشکلی نیست همه ی کارهاش رو ردیف میکنیم می فرستیمش همونجایی که الان روی پرونده اش دارن کارمیکنن...درمان میشه و برمیگرده...مثل هزارتا آدم دیگه که برای معالجه رفتن و میرن وسالم برمیگردن ایران......

دیگه هیچی از حرفهایی که بین امیروبهنام رد و بدل میشد رو نمیفهمیدم و فقط به التماسی که چند دقیقه پیش به خدا کرده بودم فکر میکردم...به اینکه چقدر زود برعکس چیزی رو که عاجزانه ازش خواسته بودم رو بهم داده بود.دستم هنوز توی دست بهنام بود.داغی دستش رو کاملا"حس میکردم ولی هرلحظه سرمای دست خودم بیشترمیشد.بهنام نگاهی به من کرد و بعد رو کرد به امیروگفت:فشارش افتاده پایین...باید بهش دارو تزریق کنم چون هرلحظه ممکنه معده اشم خونریزی کنه...



و بعد اسم چند تا دارو رو برد و ازامیرخواست که بره اونها رو بیاره به منم کمک کرد روی مبلی که گوشه اتاقش بود درازبکشم.هیچی نمیگفتم و فقط اشک بود که ازگوشه های چشمم سرازیربود وبه این فکرمیکردم که چرا خدا باید بهترین اشخاص زندگی من رو به این راحتی ازمن بگیره...مامان...بابا...و حالا هم نوبت بهنام بود...باورشم برام کشنده بود...یعنی به همین راحتی قراربود بهنام هم من رو تنهابگذاره؟...دراون شرایط فقط گله و بغض واشک وآهی بود که توی ذهنم به درگاه خدا میکردم.



یک ساعت بعد تزریق چند داروی متفاوت به همراه بهنام بیمارستان رو ترک کردم.بهنام با اینکه نباید تا مدتی رانندگی میکرد و صبح هم با امیر به بیمارستان اومده بود ولی چون حال من اصلا مساعد برای پشت رول نشستن نبود خودش پشت فرمون نشست و برگشتیم خونه.توی راه خیلی باهام حرف زد و ازم خواست که منطقی با موضوع برخورد کنم وکمی هم سعی داشت طبق حرفهای امیروشاهرخ بهم امیدواری بده واینکه زیاد قضیه رو جدی نگیرم چرا که به هرحال راه درمان وجود داره ولی میدونستم اینها نمایشی بیش نیست که داره برام بازی میکنه.درپایان هم ازم خواهش کرد فعلا در بین اقوام و فامیل مثل خودش خوددار باشم تا هرموقع که خودش صلاح دونست مسئله رو به خانواده اش بگه و درادامه گفت تنها به این دلیل موضوع رو به من گفته که میخواد تا پایان بهبودی کاملش دیگه من جایی مطرح نکنم که حاضرم با بهنام ازدواج کنم.



وقتی حرفش به اینجا رسید نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیرگریه.ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و سرم رو توی بغلش گرفت وگفت:آنی به خدا چون دوستت دارم...چون عاشقتم...نمیخوام بازندگیت بازی کنم...ولی بهت قول میدم به محض اینکه خیالم ازاین بیماری لعنتی راحت شد اولین کاری که میکنم ازدواجم با تو هستش...بهت قول میدم...قسم میخورم...تو رو خدا اینجوری گریه نکن.

romangram.com | @romangram_com