#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_51
بهنام با سرحرف من رو تایید کرد وچون کاملا"فهمیده بودم حال مساعدی دیگه ندارم زیربازوم رو گرفت وگفت:آره...بهت میگم...همه چی رو...حالابریم توی اتاق من.
امیردستش رو کرد لای موهاش خیلی کلافه شده بود بعد گفت:تو دیوونه ای بهنام...
شاهرخ با عصبانیت ما رو ترک کرد و از پله ها بالا رفت.من و بهنام به همراه امیربه اتاق بهنام رفتیم.پاهام می لرزید ولی دیگه اشکم نمی اومد.دستم یخ شده بود و وقتی بهنام کنارم روی صندلی نشست و دستم رو گرفت رو کرد به امیرو گفت:قند روی میزم هست...یه ذره توی لیوان بریزبا آب بده ببینم.
امیرسریع توی لیوان آب مشتی قند ریخت و حل کرد وداد به بهنام.بهنام روکرد به من و گفت:اول این رو بخورفشارت داره میفته.
دهنم خشک خشک بود گفتم:نمیخوام...فقط بگو...بگوبدونم.
بهنام نگاهی که پرازعشق و محبت بود بهم کرد دوباره لبخندی زد وگفت:ببین آنی...مریضی مال همه اس...هرکسی ممکنه مریض بشه...هرکسی ممکنه براش پیش بیاد...منم آدمم مثل بقیه...نمیخواستم این موضوع رو کسی بفهمه ولی الان حس میکنم اگرم قرارباشه کسی ازخانواده ام نفهمه ولی تو با بقیه فرق داری...میخوام بدونی وبفهمی درهیچ شرایطی نمیخوام با زندگیت بازی کنم...میخوام بدونی که مهمترین چیزفقط و فقط برام خوشبختیت هستش...یه روزهایی فکرمیکردم مال منی...و من صاحب اختیارهمه جوره ی تو هستم...فکرمیکردم باید هرطوری من میخوام باشی...هرچی من میگم گوش کنی...هرچی من میخوام بپوشی...با هرکی من میخوام ومن درست میدونم ارتباط داشته باشی...ولی الان اوضاع فرق کرده...الان دیگه فقط دلم میخواد خوشبخت باشی...الان دیگه دلم میخواد هرجوری دلت میخواد زندگی کنی...هرجوردوست داری زندگیت رو بگذرونی...فقط این رو بدونی که دوستت دارم.
امیرنشست روی صندلی و سرش رو با دو دست گرفت وتکیه داد به دیوارپشت سرش و فقط به بهنام خیره بود.بهنام ادامه داد:ببین آنی...آزمایش خون من نشون داده که سقوط پلاکت و گلبول سفید خون دارم و این یعنی...
امیربلافاصله گفت:جای نگرانی نیست آنی...ما داریم همین الان پرونده پزشکی بهنام رو میفرستیم به بیمارستانی در اسرائیل که بهترین متخصصها در رابطه با همین بیماری اونجا مردم رو مداوا میکنن و تا ازطرف اونها بیماری بهنام تایید نشه هیچی نمیشه گفت این بهنام هم فقط داره چرت میگه اعصاب منم داره میریزه بهم.
romangram.com | @romangram_com