#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_50
بهنام نگاهی به امیرکرد و گفت:باید بدونه.
شاهرخ بین من و بهنام قرارگرفت و رو کرد به بهنام وگفت:بهنام نوکرتم...هنوزچیزی معلوم نشده...
بهنام دوباره لبخندی زد و گفت:ازاین واضحتر دیگه چی باید معلوم بشه؟
شاهرخ دوباره گفت:ولی بهنام چند تا متخصص دارن روی آزمایشاتت همین الان کار...
بهنام نگذاشت شاهرخ حرفش تموم بشه وگفت:شاهرخ هم من هم تو هم امیر خوب میدونیم موضوع چیه...حالا این وسط پدرتو سعی داره با دو تا ازدوستای دیگه اش...
امیراومد جلو و گفت:ببین بهنام...بیخود چرند نگو...هرچی هم باشه امروز روز دیگه دردی نیست که علاج نداشته باشه...این رو که دیگه قبول داری...پس گفتنش به آنی اصلا ضرورتی نداره...جون من بیخیال شو...
حس میکردم تمام سالن بیمارستان داره دورسرم میچرخه...نفسم به سختی بالا می اومد...دستم رو به دیوارگرفتم تا ازافتادن خودم جلوگیری کنم.درد شدیدی توی معده ام حس میکردم.بهنام به طرفم اومد و گفت:بریم توی اتاق من باهات صحبت میکنم.
شاهرخ دوباره اومد نزدیک و گفت:بهنام...به خدا الان وقتش نیست.
نگاهی به شاهرخ کردم و گفتم:من میخوام بدونم...هرچی که هست...همین الان هم میخوام بدونم...بهنام هم باید بهم بگه ومیگه...مگه نه بهنام؟
romangram.com | @romangram_com