#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_49
با گریه گفتم:بهنام نمیگه...اگرمیگفت من الان اینجا نبودم.
شاهرخ سکوت کرده بود ولی ازصورتش میشد فهمید خبر خوبی برای گفتن هم نداره...برای لحظاتی پیش خودم فکر کردم که خدا صدای من رو بیرون محوطه بیمارستان اصلا نشنیده.روکردم به شاهرخ و گفتم:شاهرخ تو رو خدا...فقط بهم بگین خطری تهدیدش میکنه یا نه؟...فقط همین...هیچی دیگه نمیخوام بگین.
شاهرخ از شیشه های قدی و بزرگ سالن به فضای بیرون بیمارستان چشم دوخت و گفت:من اطلاعی از آزمایشش ندارم.
عصبی شدم و گفتم:دروغ میگی...تو و امیرهمه چی رو میدونین...شما دو تا صمیمی ترین دوستهای بهنام هستین...مگه میشه ندونی؟
امیرگفت:آنی قربونت بشم جون من عصبی نشو...چیز مهمی نیست که تو...
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:اگرچیزمهمی نبود اینهمه نقش برای من بازی نمیکردین مگه نه؟پس خیلی هم احمق نیستم...امیربگو بهنام چش شده؟آزمایش خون بهنام چی رو مشخص کرده؟
صدای بهنام ازپشت سرم به گوشم رسید که گفت:خودم بهت میگم...
برگشتم دیدم بهنام پشت سرم ایستاده ولی با لباس شخصی هستش و روپوش پزشکی به تن نداره.رنگش زردترشده بود و چهره اش خیلی گرفته بود اما با لبخند داشت نگاهم میکرد.
امیرگفت:بهنام؟
romangram.com | @romangram_com