#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_47
جلوی در کلاس ایستادم و با عصبانیت رو کردم به رزیتا و گفتم:مرده شوراون کار رو ببرن...به آقای؟؟؟؟بگو من دیگه نمیام.
فرهاد که تازه داشت وارد کلاس میشد حرف من رو شنید و گفت:آنی امروزم نمیای؟!!!!آقای؟؟؟دیروزخیلی شاکی شده بود...
با عصبانیت نگاهی به فرهاد کردم و گفتم:به جهنم.
و بعد با عجله ازکلاس رفتم بیرون.توی راهرو یه لحظه با الهام برخورد کردم وقتی دید دارم میرم فقط گفت:کجا؟گفتم:جایی کاردارم.
و دیگه منتظرحرفی نشدم البته الهام چیزهایی گفت ولی دیگه نشنیدم و سریع ازسالن خارج شدم.مسیردانشکده تا بیمارستان رو نفهمیدم چطوری طی کردم وقتی وارد پارکینگ بیمارستان شدم ظهرشده بود و صدای اذان توی فضای خارجی بیمارستان که ازمسجد اونطرف خیابون پخش میشد کاملا به گوش می رسید.نگاهی به آسمون کردم...بغض گلوم رو گرفته بود گفتم:خدایا...تو رو به بزرگیت قسم میدم اونی که توی فکر من هستش نباشه...خدایا اگه تا امروزهرغلطی کردم تو بزرگی کن ببخش کاری نکن دلم بشکنه...خدایا نمیخوام خبر بد بشنوم...
با عجله محوطه ی پارکینگ رو گذروندم و وارد ساختمان بیمارستان شدم به محض ورود شاهرخ رو دیدم که جلوی پست پرستاری ایستاده.داشت با یکی از پرستارها صحبت میکرد وقتی من رو دید کمی خیره خیره ومتعجب نگاهم کرد بعد به طرفم اومد وگفت:اینجاچیکارمیکنی؟!!!
بدون اینکه سلامی بکنم گفتم:بهنام اینجا بوده نه؟آزمایش خون داشته مگه نه؟
وبعد زدم زیرگریه...
romangram.com | @romangram_com