#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_46



بقیه ی ماجرا در ادامه مطلب



به پنجره ی اتاقم نگاهی انداختم و گفتم:ولی آرش من حس میکنم بهنام دروغ گفته...اصلا مسئله خرابی نمونه خون نبوده...یه چیزی این وسط هست...یه چیزی که فقط خودش و دوستاش توی بیمارستان خبردارن...اون امیر...امیر همه چی رو میدونه...امروز وقتی با امیر تلفنی حرف میزد نبودی ببینی چطوری سعی داشت با رعایت احتیاط و مخفی کاری حرف بزنه...دائم انگارداره مورس میزنه...هی میگفت باشه...نه...خوب...آره...میدونم...نه...باشه...آرش من مطمئنم که...



دوباره اشکم سرازیر شد آرش سکوت کرد ولی لحظاتی بعد گفت:ببین آنی...تو فقط حساس شدی همین...من و کوروش لحظه به لحظه با بهنام توی بیمارستان بودیم اون فقط و فقط یه سکته ی خفیف مغزی داشته الانم که الحمدلله حالش خوبه هرروزم بهترداره میشه...بلند شو به جای این فکرهای بد بگیربخواب...بیخودم خودت رو اذیت نکن.



آرش دیگه نگذاشت بیشترازاین بیداربمونم و وادارم کرد بگیرم بخوابم.وقتی آرش از اتاق بیرون رفت روی تخت درازکشیده بودم و برای دقایقی طولانی به سقف اتاقم خیره نگاه میکردم و چون شب پیشش هم نخوابیده بودم بالاخره خوابم برد اما تا خود صبح کابوس دیدم وصبح وقتی بیدارشدم حس میکردم مغزم داره منفجرمیشه.مامان بزرگ هرکاری کرد نتونستم بیشترازدو سه لقمه نون و کره چیزدیگه ای بخورم.موقع رفتن سری هم به بهنام زدم و متوجه شدم صبحانه نخورده بهش گفتم:بچه ها میان نمونه خونت رو بگیرن دیگه نه؟



لبخندی زد و گفت:بله میان شما نگران نباشین تشریف ببرین خانوم خانوما.



بعد هم دوباره کلی سربه سرم گذاشت و با خنده ازهم خداحافظی کردیم.توی دانشکده اصلا حوصله نداشتم و درست برعکس همیشه که به قول بچه ها همیشه خدایی از سروکول همه بالا میرفتم اون روز حالم خیلی گرفته بود تا جایی که استاد هم سرکلاس فهمید و بهم گفت برم ازکلاس بیرون وهوایی بخورم وآبی به صورتم بزنم.وقتی ازکلاس اومدم بیرون به ساعت که نگاه کردم دیدم20دقیقه به پایان کلاس بیشترنمونده بنابراین ترجیح دادم اصلا به کلاس برنگردم وتوی محوطه ی دانشکده شروع کردم به قدم زدن.کلاس که تموم شد من پشت ساختمون روی نیمکت نشسته بودم سرم رو بین دو تا دستام گرفته بودم و دستام روی زانوهام بود.به آسفالت زیر پام نگاه میکردم و تلاشی که مورچه ها برای بردن تیکه ای نون به سمت لونه میکردن نظرم رو جلب کرده بود ولی فکرم پیش بهنام بود.توی همین حال وهوا بودم که صدای مکالمه تلفنی الهام رو شنیدم.ازجام تکون نخوردم نه به خاطراینکه بخوام مکالمه اش رو گوش کنم...نه...بلکه حوصله نداشتم بیاد پیشم بشینه...اون لحظات نیاز داشتم به تنهایی.بنابراین همونجورکه سرم پایین بود فقط صداش رو شنیدم ولی ازمکالمه اش فهمیدم بهنام پیش امیر بوده و رفته بوده بیمارستان!!!!و این درست برخلاف چیزی بود که من فکر میکردم!!!قراربود امیریا شاهرخ برن خونه ازبهنام نمونه خون بگیرن!!!نمیدونم چرا ولی سریع ازجام بلندشدم و به سمت ساختمون دانشکده دویدم.الهام اصلا متوجه ی من نشد.با عجله وارد کلاس شدم و وسایلم رو جمع کردم.رزیتا با تعجب نگاهم کرد و گفت:یاعلی...چی شده؟...جن دیدی یا جایی آتیش گرفته؟



سوئیچم رو از کیفم بیرون آوردم و درهمون حال گفتم:رزیتا ساعت بعد به جای من حاضربزنین من نمیتونم بمونم.



درحالیکه ازکلاس خارج میشدم رزیتا داد زد:حالا کجا داری میری؟



جوابش رو ندادم دوباره پرسید:کارچی؟سر صحنه امروزم نمیای؟کلاس رو میپیچونی اونجا رو چیکارمیکنی؟به آقای؟؟؟؟چی میگی؟

romangram.com | @romangram_com