#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_45
به آتیش سیگارم خیره شده بودم و نمیدونستم چطوری اضطرابم رو بهش بگم.
دوباره گفت:آنیتا چیزی شده؟
اشک توی چشمام پرشده بود نگاهی به آرش کردم و گفتم:چیزی؟نمیدونم؟واقعا نمیدونم...ولی می ترسم...حس میکنم یه چیزی میخواد بشه.
دستش رو انداخت دورشونه هام طوریکه درست توی بغلش قرار گرفتم صورتم رو بوسید و گفت:آنی...آنی...چرا دیوونه بازی درمیاری؟هیچ اتفاقی قرارنیست بیفته...این ترس تو دلیلش فقط و فقط عشقی هستش که به بهنام داری همین.
گفتم:آرش ولی آزمایش خون بهنام.......زدم زیرگریه ونتونستم ادامه بدم.
آرش کمی سکوت کرد بعد گفت:آزمایش خون بهنام چی؟
اشکهام رو پاک و ته سیگارم رو توی زیرسیگاری خاموش کردم و گفتم:امروز بهنام میگفت نمونه خونی که ازش برای آزمایش گرفتن خراب شده و دوباره باید آزمایش بده.
آرش خندید و به آروی زد توی سرم و گفت:دیوونه...خوب این برای هر نمونه خونی ممکنه پیش بیاد...مشکلی نیست دوباره نمونه میگیرن و آزمایش میکنن...اینم شد حرف دختر؟خیرسرت تو دانشجویی...بی سواد که نیستی...یکی اینجا بود کلی بهت میخندید...دلیلی برای اضطراب و ترس وجود نداره...بس کن آنی بلند شو دست از فکرهای احمقانه هم برداربگیربخواب.
به پنجره ی اتاقم نگاهی انداختم و گفتم:ولی آرش من حس میکنم بهنام دروغ گفته...اصلا مسئله خرابی نمونه خون نبوده...یه چیزی این وسط هست...یه چیزی که فقط .................
romangram.com | @romangram_com