#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_44

برای لحظاتی به صورتم خیره شد و گفت:منظورم اینه که فعلا حوصله ی این حرفها رو ندارم...ببین آنی همینقدرکه الان بهم گفتی دیگه برات مثل کوروش نیستم کافیه...بقیه حرفها و تصمیمها باشه برای یه وقت بهتر...بعد خندید و گفت:فعلا"که باید استراحت کنم...هیجان هم برای من خوب نیست...فقط منظورم همین بود.



میدونستم داره نقش بازی میکنه و چون حس کرده من ازحرفش دارم دلخورمیشم اینطوری میگه.ترجیح دادم صحبت رو ادامه ندم بنابراین منم با لبخندی که تصنعی بودن ازش می بارید صحبتم رو تموم کردم.اونروزتا شب پیش بهنام موندم و کلی با هم فیلم دیدیم.شب که شد بهش گفتم:چرا پس نگفتی امیریا شاهرخ بیان ازت نمونه خون بگیرن؟جواب داد:برای اینکه امروزنمیشد خانوم خانوما...فکرکنم این رو دیگه بدونی برای آزمایش خون باید قبل از صبحانه وناشتا نمونه بگیرن مگه نه؟



حرفش درست بود بنابراین گفتم:فردا میان دیگه نه؟



با سرحرفم رو تایید کرد.شب وقتی میخواستم برگردم خونه بهنام کمی سردرد داشت دلم نمیخواست برگردم ولی خودش با اصرارگفت که برم و چیزمهمی نیست.وقتی برگشتم خونه بازم با هم تلفنی حرف زدیم و بازهم اونقدر بیدارموند تا من چراغ اتاقم خاموش بشه.ولی من خوابم نمی برد توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم و سیگاری روشن کردم.چند ضربه به دراتاق خورد و آرش اومد داخل.جلوی در ایستاد و کمی بهم نگاه کرد و بعد اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:چراتوی تاریکی نشستی؟!!گفتم:برای اینکه تا چراغ اتاقم روشن باشه بهنام هم نمی خوابه خاموش کردم که فکرکنه خوابیدم اونم بخوابه.



خندید و گفت:جفتتون دیوونه هستین...تو هم بگیربخواب چرا نشستی سیگارمیکشی مگه فردا کلاس نداری؟ساعت نزدیک2هستش.



گفتم:آرش دلم شورمیزنه...مضطربم...مثل همون چند سال پیش...بعد از تصادف...یادته؟نمی تونستم بخوابم می اومدی بغلم میکردی اونقدرتوی بغلت نگهم میداشتی تا بخوابم...



خندید و سرمن رو گرفت توی بغلش و گفت:نکنه میخوای مثل همون وقتها بیای توی بغلم تا خوابت ببره؟



ازش فاصله گرفتم و گفتم:آرش؟



گفت:جونم؟



romangram.com | @romangram_com