#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_43
قاشق و چنگالش رو گذاشت توی بشقابش و دو دستش رو زد زیرچونه اش و بهم خیره شد وگفت:باشه...میگم شاهرخ یا امیربیان خونه ازم نمونه خون بگیرن خوبه؟حالا غذات رو بخور.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و بعد مشغول خوردن غذا شدم.بهنام دائم باهام شوخی میکرد ولی حس میکردم چیزی رو داره پنهان میکنه...
واین حس از درون داشت من رو خورد میکرد اما به روی خودم نمی آوردم.....
بعد ازناهاربهش گفتم:بهنام یه روز ازم خواستگاری کردی بهت گفتم من تو رو مثل کوروش دوست دارم یادته؟
به نقطه ای خیره شد و گفت:آره...خیلی خوب یادمه.
گفتم:ولی الان دیگه تو رو مثل کوروش دوستت ندارم...الان دیگه دوست دارم چون...چون میخوام به خواستگاریت جواب مثبت بدم...الان دیگه برام مثل کوروش نیستی...
همونطورکه به نقطه ای خیره بود با صدایی کاملا جدی گفت:تو دیوونه ای آنی...میشه دیگه دست ازگفتن این چرندیات برداری؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرندیات؟!!!!!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:چرندیات؟!!!بهنام؟
romangram.com | @romangram_com