#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_42

زد زیرخنده وگفت:چیه باورنمیکنی؟...ولی من عین واقعیت رو گفتم...من خیلی وقته دوستت ندارم...بلکه دیونه اتم...عاشقتم...



خواستم لیوان آب رو به طرفش بپاشم که سریعترازمن لیوان رو برداشت تا این کار رو نکنم بعد هردو زدیم زیرخنده...اماهنوز دلم شور میزد و این کلافه ام میکرد.



من هنوزغذاخوردن رو شروع نکرده بودم و به خوردن بهنام نگاه میکردم گفتم:بهنام...امیرچی بهت میگفت؟



یک کم آب خورد و درهمون حال برای لحظاتی به فکرفرو رفت و بعد گفت:چیزخاصی نبود...مثل همیشه درمورد کارهای بیمارستان...همین...فردا باید یه سربرم بیمارستان.



بلافاصله گفتم:برای چی؟توکه گفتی یه مدت...



خندید گفت:برای کارنمیرم فقط یه آزمایش کوچیک هستش که توی نوبت قبلی مثل اینکه نمونه خونی که ازم گرفتن خراب شده باید برم دوباره آزمایش بدم.



با تردید بهش نگاه کردم وگفتم:خوب چرا نمونه گیرازبیمارستان نمیاد خونه خونت رو بگیره مثل همیشه که خودت برای مامان بزرگ این کار رو میکنی؟



مکث کرد و گفت:آنی؟...مامان بزرگ با من فرق داره...اون سن وسالی ازش گذشته برای یه آزمایش ساده من نمیگذارم راه بیفته بیاد ازخونه بیرون ولی برای خودم مشکلی نیست میتونم...



نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:خوب امیریا شاهرخ یکیشون بیاد خونه ازت نمونه خون بگیره چرا حتما خودت باید بری؟



romangram.com | @romangram_com