#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_41




بهش گفتم:امیربود؟



درضمنی که برای من ازدیس برنج میکشید با سرحرفم رو تایید کرد.گفتم:چی میگفت؟



کمی خورشت به برنجم اضافه کرد و گذاشت روی میزجلوی من و با خنده گفت:خوبه...خوبه...ازم یاد گرفتی...((کی باهات داره حرف میزنه؟چرا حرف میزنه؟چیکارت داره؟برای چی بهت زنگ زده؟...))اینهاحرفهای خودم به تو بوده نه؟



گفتم:بهنام؟



گفت:جون دل بهنام؟



به چشمهاش خیره شدم وگفتم:هنوزم دوستم داری؟



قاشق غذاش رو درنیمه ی راه نگه داشت وبهم خیره خیره نگاه کرد وگفت:نه...من خیلی وقته تو رو دوست ندارم...



چشمام ازتعجب گرد شد و یه لحظه حس کردم تمام تنم داغ شد.




romangram.com | @romangram_com