#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_40
وبعد چون یک کم لقمه تو گلوم گیرکرده بود رفتم جلو لیوان چاییش رو ازش گرفتم وکمی ازچاییشم خوردم که بوی ادکلنش رو گرفته بود و به جای طعم چایی طعم ادکلن رو حس کردم وکمی حالم بد شد لیوان رو برگردوندم بهش وگفتم:تو ادکلن میزنی یا میخوری؟اونقدربه سروصورتت ادکلن زدی که چاییتم طعم ادکلن گرفته...
وقتی میخواستم از اتاقش برم بیرون گفت:آنی؟...به خاطرمن کاردیگران رو خراب نکن...
خندیدم گفتم:کی گفته به خاطرتو؟
جدی شد وبه صورتم خیره نگاه کرد و گفت:آنی برو به کارت برس شب میبینمت.
خندیدم وگفتم:من هرکاری دوست داشته باشم میکنم.
لبخند قشنگی روی لبش اومد وگفت:این رو که میدونم همیشه هرغلطی دلت خواسته کردی ومیکنی ولی این دیگه کار مردم هستش کار اونها رو لنگ نذاربه خاطرمن کارهای خودت روخراب نکن.
کیف وکلاسورم رو برداشتم وباخنده گفتم:بهت که گفتم هرکاری دوست داشته باشم میکنم درضمن به خاطرتونیست بلکه به خاطر دل خودمه...
خندید وباهم خداحافظی کردیم.توی دانشکده اصلا حواسم رو نمیتونستم روی مطالب وگفته های استاد متمرکزکنم ومیشه گفت تمام ساعات فکرم پیش بهنام بود انگارتازه طعم عاشقی رو داشتم حس میکردم!!!دوری وندیدن ودلتنگی تازه برام داشت مفهوم واقعی خودش رو نشون میداد!!!ظهر وقتی میخواستم برم خونه به بچه ها گفتم به آقای؟؟؟بگن که من دیگه نمیتونم برای همکاری برم.کلی بچه ها غرغرکردن...تا برسم خونه هم چندین تلفن داشتم که میدونستم بچه ها هستن ومیخوان هرطورهست برم گردونن برای همین گوشی روخاموش کردم.خونه هم که رسیدم ماشین روتوی حیاط پارک کردم و با عجله رفتم خونه ی عمه مهین.عطرفسنجون که غذای موردعلاقه ی بهنام هم بود خونه رو پرکرده بود.مهستی وهستی هنوز از دانشگاه برنگشته بودن.عمه مهین میخواست برای ناهار تا اومدن عمو مرتضی و اونها صبرکنه ولی ناهار من و بهنام رو کشید منم وسایل ناهارمون رو بردم توی اتاق بهنام.وارد اتاق که شدم دیدم داره با تلفن صحبت میکنه و با سرجواب سلام من رو داد.کاملا متوجه شدم که با وارد شدن من به اتاق سعی داره به گونه ای خاص حرف بزنه درست مثل وقتهایی که خودم نمی خواستم موضوعی رو دیگران متوجه بشن!!!!حرفی نگفتم ولی تمام هوش حواسم درضمنی که روی میزتحریرش رو کمی خالی میکردم تا جا برای بشقابها باشه به حرفهایی بود که بهنام پای تلفن میگفت.ازمیون حرفاش فهمیدم امیر پشت خط هستش.بازم دل شوره سراغم اومده بود نمیفهمیدم دلیل این حسم چیه ولی دائم انگاریکی بهم نهیب میزد که اتفاقی درانتظارمه...انگاریکی دائم میگفت باید منتظر اتفاقات دیگه ای هم باشم...واین حس باعث شد دوباره بغض کنم روی صندلی نشستم ویک دستم رو زدم زیرچونه ام وبه عکسهایی که ازخودم وبهنام توی چند قاب عکس به دیواراتاق و روی میزکنارتخت بهنام بود چشم دوختم.بهنام خیلی زود متوجه حالتم شد ومکالمه ی تلفنی پر رمز و رازش با امیر رو تموم کرد و گوشی رو قطع کرد.بعد با لبخند همیشگی خودش بهم نگاه کرد وگفت:چته دوباره؟چرا تو خودت رفتی؟کشتی هات غرق شده؟
بهش نگاه کردم یه نیروی خاصی بهم میگفت بعد اون مکالمه تلفنی حالا داره برای من نقش بازی میکنه...!!!
romangram.com | @romangram_com