#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_39


ترک افسانه بگوحافظ و می نوش دمی...که نخفتیم شب وشمع به افسانه بسوخت



دیگه مثل سیل اشک ازچشمم سرازیربود...



تا وقتی سپیده ی سحر زد نشستم اشک ریختم و سیگارکشیدم.صبح وقتی میخواستم برم دانشکده قبلش رفتم خونه ی عمه مهین.بهنام هم به خاطرخوردن چند داروی ساعتیش بیدارشده بود وعمه مهین هم داشت صبحانه ی بهنام رو آماده میکرد.بهنام طبق حرف خودش یه مدتی باید استراحت میکرد و فعلا رفتن به مطب و بیمارستان و دانشگاه رو برای مدتی باید تعطیل میکرد.بعدکه داروهاش رو خورد چند لقمه ای درکنارش از صبحانه اش خوردم وقتی میخواستم برم گفتم:من ظهرناهارمیام اینجا.لقمه توی دهنش بود و با تعجب نگاهم کرد وگفت:مگه ظهرمیای خونه؟گفتم:آره...تا ظهرکه بیشترکلاس ندارم.



یک کم ازچاییش رو خورد و گفت:مگه نمیری سر فیلمبرداری توی خیابون بهبودی؟



خندیدم گفتم:نه.



کمی مکث کرد و با نگاه سرتا پای من رو براندازکرد و گفت:چرا؟



گفتم:چون دوست ندارم برم.



به صندلی که نشسته بود تکیه داد و گفت:آنی کارمردم که مسخره نیست...برو به کارت برس مثل همیشه شب که اومدی بیا...



نگذاشتم حرفش تموم بشه خندیدم گفتم:برو بابا دلت خوشه...من هرکاری دوست داشته باشم میکنم...الانم دوست دارم فقط اینجا و پیش تو باشم...امروز کلاسها ی دانشکده رو نمیتونم بپیچونم وگرنه امروز دانشکده رو هم نمی رفتم...


romangram.com | @romangram_com