#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_38

و بعد اونقدربیدارو منتظرموند تا چراغ اتاق من خاموش بشه و به خیال اینکه من واقعا" خوابیدم چراغ اتاقش رو خاموش کرد و اونم خوابید ولی من پشت پنجره ی اتاق بودم و از پشت پرده به پنجره ی اتاقش چشم دوخته بودم.بعد ازمکالمه تلفنیم با بهنام وخداحافظی که کرده بودیم و گوشی رو قطع کرده بود دیگه خبری از اون آرامشی که دقایقی قبل در دلم بود نمیدیدم.بعد اون حسهای زیبای آرامش حالا دلم شور میزد دائم حس میکردم چیزی در دلم فرو میریزه...دیگه حس میکردم نمیتونم دوری از بهنام رو تحمل کنم.....بازم اشک مهمون چشمام شد ولی این بار چراغ اتاقم خاموش بود و همه ی اهل خونه به خواب رفته بودن.چراغ مطالعه ی روی میزتحریرم رو روشن کردم و بی اراده دست بردم کتاب حافظ رو برداشتم و بازش کردم:



سینه ام ز آتش دل درغم جانانه بسوخت...آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت



تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت...جانم ازآتش مهررخ جانانه بسوخت



هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید...دل سودا زده اش برمن دیوانه بسوخت



سوزدل بین که زبس آتش اشکم دل شمع...دوش برمن زسرمهر چو پروانه بسوخت



آشنایی نه غریب است که دلسوزمن است...چون من ازخویش برفتم دل بیگانه بسوخت



خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد...خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت



چون پیاله دلم ازتوبه که کردم بشکست...همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت



ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم...خرقه ازسربدرآورد و بشکرانه بسوخت



romangram.com | @romangram_com