#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_37
وبعد با صدای بلند خندید.خودمم خنده ام گرفت و یک دفعه برگشتم طرفش که مثل همیشه با شوخی بزنم تو سرش ولی وقتی چشمم به چشمش افتاد بازم بغض کردم.به صورتم خیره شد وچهره ی جدی به خودش گرفت و گفت:آنی اگه میخوای بازم گریه کنی بلند شو برو بیرون...من دلیلی برای این اشکها نمیبینم...دوست هم ندارم دیگه هیچ وقت چشمات رو اشکی ببینم...هیچ وقت...فهمیدی؟
بعد دوباره خندید و گفت:با این گریه ای که تو میکنی خوب شد نمردم اگه مرده بودم چیکارمیکردی؟
عصبی شدم وازجام بلند شدم خواستم ازاتاق برم بیرون سریع دستم رو گرفت و با خنده ای مجدد گفت:بشین...بشین...باز کولی بازی در نیار...میبینی که حالم خوبه زنده هم هستم...قهر نکن جون من.
چند ضربه به در اتاق خورد و آرش وعمو مرتضی به همراه عمه مهین وارد اتاق شدن.عمه مهین وقتی دید بهنام داره میخنده از شوق به گریه افتاد.هستی و مهستی که با ظرف میوه وسینی چایی وارد اتاق شده بودن هم از دیدن صورت شاد بهنام خوشحال شدن.بهنام وقتی دید عمه مهین گریه میکنه خندید رو کرد به آرش و گفت:این یکی رو ساکت میکنیم اون یکی شروع میکنه.
مهستی گفت:از بس عزیزی خوب داداش گلم.
هستی مثل همیشه با پررویی خندید وگفت:ولله ما تا اونجا که شنیدم عزیزها رو ماچشون میکنن ولی این دو نفر فقط گریه میکنن.
همه زدن زیرخنده...اون شب وقتی با آرش برگشتم خونه ساعت از3نیمه شب گذشته بود... احساس آرامش میکردم یه حس خاص یه حال عجیب انگار ..................بقیه ی ماجرا در ادامه ی مطلب
اون شب وقتی با آرش برگشتم خونه ساعت از3نیمه شب گذشته بود... احساس آرامش میکردم یه حس خاص یه حال عجیب انگار ته دلم غنج میرفت...ازدیدن صورت بهنام که دائم لبخند روی لبش بود احساس آرامش بهم دست داده بود و خیلی بیش از گذشته حس میکردم که بهش وابسته هستم.وقتی هم رفتم به اتاقم که بخوابم بهنام بهم تلفن کرد و کلی پای تلفن سربه سرم گذاشت و وقتی صدای خنده ام به معنی واقعی بلند شد اونم خندید و گفت:آهان...حالا شدی همون آنیتای شیطون که صدای خنده اش به گوش فلک میرسه....آنی میخوام در هر شرایطی همین آنیتای شاد باشی...همین آنیتایی که خنده اش به آسمون میره...آنی به خدا دیگه دوست ندارم چشمات اشکی باشه....
romangram.com | @romangram_com