#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_36



وقتی وارد خونه شدیم عمه مهین بغلم کرد و کلی دوتایی گریه کردیم.مهستی وهستی هم گریه وخندشون قاطی شده بود عمو مرتضی هم وقتی من رو دید با لبخند نگاهم کرد و با صدای بلند گفت:بیا بابا...بهنام...اینم ازاین خانوم خانوما.



مهستی خندید گفت:خودش میدونه آنی اومده...ازتوی اتاق دادش رو نشنیدی دستورداد در رو بازکنید؟



همه خندیدن ولی من هنوزگریه میکردم ازعمه مهین جدا شدم و نگاهی به در اتاق بهنام کردم آرش آهسته بهم گفت:برو...یک کم سرش گیج میره نمیتونه زیاد راه بره...برو تو اتاق.



وقتی وارد اتاق شدم دیدم روی تخت نشسته و پاهاش روی زمین قرارداره اول سرش پایین بود بعد با لبخند نگاهم کرد.یک کم لاغر شده بود رنگ صورتشم زرد بود.ولی چشماش همون چشمهای همیشگیش بود...لبخندش...شونه های پهنش...صورت همیشه اصلاح کرده ومرتبش...موهای خوش فورمش...بوی خوش ادکلنی که همیشه میزد فضای اتاقش رو مثل همیشه پرکرده بود...دلم میخواست فریاد بزنم بگم:بهنام به خدا دلم نمیخواست مریض بشی...به خدا دلم نمیخواست حتی یه خال بهت بیفته...به خدا بهنام من از روی حماقت اون روز اون حرفها رو زدم...میخواستم بگم بهنام منم خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی گریه قدرت هرحرفی رو ازم گرفته بود.



با همون لبخندی که به لب داشت بهم نگاه کرد و گفت:نمیخوای بیای تو؟حالا چرا اونجا جلوی در ایستادی؟گریه کردنت به اندازه کافی داره داغونم میکنه خواهشا" جلوی درنمون...بیاتو...درم ببند.



بعد اشاره کرد کنارش روی تخت بشینم و گفت:اول میخوام یک دل سیر نگات کنم ولی قبلش تو باید دست از گریه برداری...چون هیچ دلیلی برای گریه وجود نداره.....پایان قسمت بیست و سوم



داستان دنباله دار قسمت بیست و چهارم



روی تخت کنارش نشستم ولی دست خودم نبود واشک دست ازسرم برنمیداشت.چند دقیقه ای گذشت و من هنوزنتونسته بودم خودم رو کنترل کنم.سرم پایین بود واشک می ریختم.درست مثل یک بچه ی دبستانی که تکلیفش رو انجام نداده...سرم پایین بود و دستم روی پام و گریه میکردم.صدای خنده ی آروم بهنام بلند شد وبعد دستش رو گذاشت روی دستم وگفت:آنی...بس کن...نگفتم بیای اینجا گریه کنی...چرا مثل بچه ها سرت رو پایین انداختی؟من رو نگاه کن ببینم...آنی با تو هستم...ببینمت.



باز خندید ولبش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت:بابا ول کن دیگه...باورم شد دوستم داری.

romangram.com | @romangram_com