#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_35


و بعد ازاین حرف گریه و خنده ی کوروش قاطی شد.آرش همونطورکه دستش دور شونه های من بود نگاهی به کوروش کرد و گفت:میشه بگی حالاخودت چرا داری گریه میکنی؟



کوروش با دو تا دست صورت خیس از اشکش رو پاک کرد و گفت:ازدست خل بازی این دوتا دیوونه...



و بعد ازاتاق رفت بیرون.آرش رو کرد به من و گفت:آنی تمام مدت که بیمارستان بود خود بهنام خواست بهت چیزی در مورد سکته اش و بستری شدنش نگیم...بارها حتی کوروش میخواست بهت زنگ بزنه ولی بهنام نذاشت...ولی به جون خودت تمام حرفش تمام دلتنگیش توی بیمارستان فقط تو بودی...همین کوروش از اونهمه عشق بهنام نسبت به تو بارها کلافه شد بارها با مشت کوبید توی دیوار راهروی بیمارستان و خودش رو لعنت کرد که چرا با اخلاق تندش هربار بین تو و بهنام فاصله ایجاد میکرده...بهنام واقعا دلش برات تنگ شده...یه دلتنگی عجیب...هنوزم میخوای نیای؟هنوزم میخوای بشینی اینجا گریه کنی و به رفتارگذشته ات فکر کنی؟ولی بدون این کارارزشی نداره...الان بهترین کاراینه که بلند شی دست از لجاجت بی مورد الانت برداری و بریم پیشش.



بلندشدم و به همراه آرش رفتم پایین دیگه هق هق نمیکردم ولی اشکم هنوز سرازیر بود کوروش وقتی دید هنوزگریه میکنم گفت:نری اونجا گریه کنی؟همین الان که من می اومدم بهنام عصبی شده بود داشت با عمه مهین دعوا میکرد به خاطرهمین موضوع که چرا گریه میکنه...نری اونجا بدترعصبیش کنی...میخوای بری عصبیش کنی نری بهتره ها...



آرش نگاهی به کوروش کرد که باعث شد کوروش بقیه حرفش رو ادامه نده ولی من اشکم به اختیارخودم نبود.وقتی با آرش ازحیاط بیرون رفتیم هنوزجلوی درخونه ی عمه مهین نرسیده بودیم که با اف.اف در رو بازکردن آرش خندید و گفت:داشت ازپشت شیشه نگاه میکرد دید داریم میریم اونجا.



گفتم:کی؟



گفت:بهنام دیگه.



گفتم:مگه میتونه راه بره؟



خندیدگفت:آره بابا...یه سکته خفیف بوده که خدا روشکر رد کرده...یک کم فقط هنوزرنگش پریده اس کمی هم سرگیجه داره هنوزکه اونم مشکلی نیست.


romangram.com | @romangram_com