#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_34
جواب داد:جونم؟
با گریه گفتم:ببخشید.
خندید گفت:چی رو؟
گفتم:من باعث شدم تو...
نگذاشت حرفم تموم بشه بلافاصله صداش جدی شد و گفت:آنی...بس کن...مشکل من هیچ ربطی به تو نداره...هیچ ربطی...متوجه شدی؟...بارآخرتم باشه این حرف رو میزنی...بیماری برای هرکسی ممکن پیش بیاد منم مستثنی نیستم...آنی همین الان بیا اینجا.
گفتم:نمیخوام...تو به همه دروغی گفتی راه بندون اون روز کلافه ات کرده و سردردت مال اون بوده ولی خودم که میدونم...دوباره زدم زیرگریه.
گفت:بس کن دختر...این چرت و پرتها چیه میگی؟بلند شو بیا اینجا بهت میگم...
چند ضربه به در اتاق زده شد و کوروش پشت سرشم آرش اومدن داخل.آرش کنارم روی تخت نشست وکوروش به میز تحریرم تکیه داد.دیگه به هق هق بدی دچارشده بودم آرش گوشی رو ازدستم گرفت و با بهنام شروع کرد به صحبت فقط کلمه ی باشه باشه واینکه تو نگران نباش رو ازآرش میشنیدم بعدش خداحافظی و گوشی رو قطع کرد.کوروش چهره اش خیلی ناراحت بود تا اون شب نمیدونستم همین کوروشی که همیشه سرجنگ با بهنام داره چقدربهنام رو دوست داره ولی اون شب وقتی دیدم صورتش از اشک خیسه گریه ی خودم دیگه برام مهم نبود وتازه شدت هم گرفت.
کوروش گفت:بلند شو آنی...به جای اینکه بشینی اینجا آبغوره بگیری و لجبازی کنی بلند شو برو ببینش...خیلی دلش برات تنگ شده...پسره ی پروو توی بیمارستان فقط اسم تو رو می آورد...
romangram.com | @romangram_com