#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_33
سکوت کرد و بعد گفت:باشه...اصرارکردن هم فایده نداره...توی این شرایط صبرکن هروقت قلبت بهت اجازه داد کافیه یه ندا بهم بدی...میدونم تنهایی رفتن برات سخته...هروقت هر لحظه هرجا که بودم کافیه بهم بگی میام میبرمت پیشش...خوبه؟
دوباره اشکم سرازیرشد و با سرحرفش رو تایید کردم و رفتم طبقه ی بالا.وقتی وارد اتاقم شدم ازپنجره ی اتاقم به پنجره ی اتاق خواب بهنام نگاه کردم.چراغش روشن بود و ازهمون فاصله رفت و آمد هستی و مهستی وعمه مهین رو به اتاق میدیدم.بعد هم دیدم کوروش ازخونه ی عمه مهین اومد بیرون و وارد حیاط خودمون شد.گوشیم زنگ خورد فکرکردم باید بچه ها باشن هنوزبه پنجره ی اتاق بهنام نگاه میکردم و توجهی به زنگ گوشیم نداشتم...صدای زنگ قطع شد...اما چند لحظه بعد دوباره صدای زنگش بلند شد برگشتم به گوشیم که روی تخت انداخته بودم نگاه کردم عکس بهنام رو روی صفحه گوشیم دیدم.با حال خراب و در حالیکه دستم می لرزید و تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم گوشی رو جواب دادم:بله؟...و بعد زدم زیرگریه.
صدای خنده اش رو از پشت تلفن شنیدم بعد گفت:علیک سلام خانمی...شام نخوردی که سلامت رو خوردی؟
نمیتونستم جوابش رو بدم گریه بهم مهلت نمیداد.بازم خندید و گفت:چته؟چرا گریه میکنی؟این چند روزدلم برای لجبازیات تنگ شده بود شدید...دلم برای غرغرهات...داد زدنات پای تلفن...ولی دلم برای گریه ات تنگ نشده ها...آنی؟
هیچی نمیتونستم بگم فقط گریه میکردم یک کم مکث کرد دوباره گفت:آنی؟...بسه دختر...بلند شو بیا میخوام ببینمت دلم برات یه ذره شده...آنی؟...بسه اینقدر بیخود گریه نکن...منتظرتم بلند شو بیا...
با هق هق و گریه گفتم:نه...نمیام...
دوباره صدای خنده اش رو شنیدم گفت:نکنه میخوای من بیام؟
گفتم:نه...فعلا نمیتونم ببینمت...بهنام؟
romangram.com | @romangram_com