#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_32
میخواست بره درحیاط رو بازکنه برگشت نگاهم کرد وگفت:جونم؟با گریه گفتم:بهنام چرابیمارستان بوده؟
اومدسمت ماشین خم شد ونگاه پرمحبت همیشگیش روبهم انداخت وگفت:بعدازبحث اون شبتون وقتی که برگشت خونه سر درد شدید میگیره یه سکته ی خفیف مغزی هم میکنه...خدا رو شکرمن وکوروش به موقع رسوندیمش بیمارستان....
باصدای بلندزدم زیرگریه.آرش باصدایی محکم ولی آروم گفت:اااا...بسه اینجوری گریه نکن زشته...به خدا خودشم بفهمه ناراحت میشه...ازهمه ی اینهاگذشته...آنی گوشات روخوب بازکن...بهنام به هیشکی دلیل واقعی سردرد شدید اون شبش رونگفته...فقط گفته درطول روزتوی راه بندون زیاد بوده سردردش مال اونه بعدشم که حالش بد شد...فقط من وتو میدونیم دلیل اصلی سردرد اون شبش چیه...فکرنمیکنمم که خودش دوست داشته باشه کسی بدونه توچقدرتوی این مسئله تاثیرداشتی...میفهمی چی بهت میگم؟باگریه گفتم:آرش یعنی فکر میکنی دلم چقدربهش بدهکارشده؟؟؟؟آرش نگاهی بهم کردوگفت:میتونی جبران کنی...نمیتونی؟
وقتی رفتم داخل خونه هیچکس نبود تازه متوجه شده بودم که این چند شب اینهمه بهم ریختگی خونه و اعضای خونه مربوط به چی هستش.روی یکی از راحتی های داخل هال نشستم از شدت بغض و گریه گلوم درد گرفته بود.آرش که خودش ماشینم رو به حیاط آورده بود اومد داخل هال نگاهی بهم کرد و نشست رو به روم.اشکم تمومی نداشت اونم توی سکوت بهم خیره شده بود بعد اومد کنارم نشست و بغلم کرد درست انگار منتظر همچین چیزی بودم چون وقتی بغلم کرد با صدای بلند زدم زیرگریه.درتمام مدتی که گریه کردم هیچی بهم نگفت و گذاشت حسابی عقده ی دلم رو خالی کنم بعد که کمی آروم شدم صورتم رو چند بار بوسید و با صدای مهربون همیشگیش گفت:ببین آنی...بهنام الان حالش خوبه...هیچ دلیلی نداره اینقدرخودت رو توی فشاربگذاری...بین هردخترپسری بحث و جدل پیش میاد حالا بین شما دو تا یک کم بیشتر بوده که اونم اگه خوب به قضایا نگاه کنیم میشه کاملا فهمید که هیچکدوم بیش از دیگری مقصرنبوده هردوتا تون به یک اندازه...اون با یکدندگی و تو با لجبازی...اون با چیزی به اسم تعصب وغیرت و تو با سرکشی و طغیان...اون با نگرانی و تو با ابراز استقلالت...اون با صلاحی به اسم عشق و تو با توصل به حفظ آزادیهای خودت...بچه که نیستی چشمات رو بازکن...همه ی اتفاقاتی که بین تو و بهنام افتاده درنوع خودش طبیعی بوده وهردو با هم جنگیدین به خاطر چیزهایی که براتون اهمیت داشته...ولی حالا این اتفاق اخیر یعنی بیماری بهنام باعث شده هردو تا تون دچارشوک بشین...شوکی که برای هردوتا تونم لازم بوده...
صورتم رو بین دو تا دستهاش گرفت و بهم خیره شد پیشونیم رو بوسید و گفت:ببین آنی من برادرتم دشمنت نیستم خودتم میدونی که چقدردوستت دارم و چقدرهم نگرانت بوده و هستم...درسته که یه مردم ولی درک حس هر دوی شما برای من خیلی راحته خیلی...شما هرجفتتون عاشقین...هرجفتتون همدیگرو دوست دارین...بی نهایت هم همدیگرو دوست دارین...اون که منکرنیست تو هم نمی تونی منکر بشی...حال زار الانت قصه ی خیلی چیزها رو داره فریاد میزنه...ولی عزیز دلم اگه بخوای میتونی عشق رو بهتر درک کنی...دوست داشتن رو بفهمی...این چیزها رو به خود بهنامم گفتم...هردو تا تون توی عشق به بیراهه رفتین ولی جای جبران هست...شما هرجفتتون باید تغییر کنید...ببین عزیزم...شاید این اتفاق لازم بود بیفته تا هردوتا دست از بچه بازیهای مسخره بردارین به واقعیتها بهترنگاه کنین...قربون اون اشکات بشم بلند شو برو یه دوش بگیربعد با هم میریم خونه ی عمه مهین.
اشکهام رو پاک کردم و گفتم:نه...نه آرش...الان اصلا درتوانم نیست که بیام ببینمش.آرش خندید و گفت:چرا؟گفتم:چون حس میکنم یک کم باید به رفتارم فکر کنم...به کارهایی که تا الان کردم...لجبازیهام...خودسری هام...بد دهنی هام...حاضرجوابی هام...همه ی کارهایی که باعث شد کار به اینجا بکشه...باید فکرکنم به اینکه وقتی میبینمش چی بگم؟
دوباره خندید و گفت:لازم نیست اصلا چیزی بگی...اگربنا به گفتن باشه که هردو تا تون باید مثنوی هفتاد من رو بنویسین...فقط باید.............
بقیه در ادامه ی مطلب
دوباره خندید و گفت:لازم نیست اصلا چیزی بگی...اگربنا به گفتن باشه که هردو تا تون باید مثنوی هفتاد من رو بنویسین...فقط باید...
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:آرش بذارکاری که میخوام رو بکنم...من الان نمیتونم بیام.
romangram.com | @romangram_com