#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_31
امیربه من نگاه کرد وبا لبخندی ساختگی گفت:نترس بابا هیچیش نیست...ماشالله اون قد وهیکل رو توپم داغون نمیکنه...فقط دو سه روزی حال نداربود توی بیمارستان خودمون بستمیش به تخت فرارنکنه...عشقه دیگه آنی جون گاهی وقتها باعث میشه یکی رو به زنجیرببندن....
امیرسعی داشت با شوخی وخنده با من حرف بزنه ولی من بقیه حرفش رو متوجه نشدم فقط درماشین رو بازکردم ونشستم.امیر سرش رو کرد توی ماشین گفت:آنی حالت خوبه؟گفتم:آره...امیر؟راستش روبگوبهنام چیزیش شده؟چرا بستری بوده؟خنده زورکی کرد وگفت:نه به جون آنی...بابا میگم حالش خوبه...درحال حاضرازمنم سالمتره باورنداری برو ببینش...آرش وکوروش امروزصبح بردنش خونه.
باتعجب به امیرنگاه کردم وگفتم:آرش وکوروش؟امیرگفت:آره...این چند شب هم هرشب یکیشون توی بیمارستان میموند.الانم حالش خوبه خوبه میتونی بری خونه بپرسی...حتی ببینیش.
با الهام وامیرخداحافظی کردم و راه افتادم... نمیدونم چه مرگم شده بود؟؟؟؟؟هیچ وقت اینطوری نشده نبودم...ولی هروقت حالم خراب میشد یا دلم میگرفت میرفتم سرمزارمامان وبابا برای همین اون روزهم یه لحظه به خودم اومدم که دیدم رسیدم بهشت زهرا!!!رفتم سرمزاراونها...ولی اونجاهم رفتم فایده نداشت...دلم آرامش وقرارش رو ازدست داده بود!!!انگاریه چیزی روگم کردم!!!
سوارماشین شدم تو راه برگشت اشک میریختم وبا خودم حرف میزدم: نمیخواستن من خبرداربشم پیش خودشون فکرکرده بودن:خوب آنی که با اون مشکل داره پس فرقی براش نداره...بودونبود بهنام براش یکیه...برفرض هم که بفهمه ککشم نمیگزه!!!!آخه یکی نیست به من خاک برسربگه:دختره ی خل همیشه باید یه کاری کنی که دیگران درموردت قضاوت غلط بکنن یا اصلا مرض داری وبامرض دنیا اومدی!!!
حالم بدجورگرفته بود...نمیتونستم دلیل بستری شدنش روبفهمم...ولی یه جورهایی احساس گناه داشتم...یعنی باورنمیکردم !!!سعی میکردم خودم رواینطوری گول بزنم که مثلا شاید دارن بهم دروغ میگن تا دلم بسوزه!!!تا بلکه شاید روابطم رو با این دوز و کلکی که سوارکردن با بهنام بهترکنم!!!یعنی اینقدربچه فرضم کردن؟!!!!!!!!
جلوی درخونه که رسیدم میخواستم برم به دیدنش ولی پام نمیکشید...هرکاری کردم این پای لعنتیم انگاری چسبیده بود روی پدالهای خاموش ماشین.ماشین هم ازنفس افتاده بود اونم ازدستم خسته شده بود...دوباره ماشین رو روشن کردم و از خونه دورشدم چند دور دورمیدون رو زدم بی هدف توی خیابونها میچرخیدم دست آخربعد کلی خیابون گردی زدم کنارخیابون کوبیدم روی فرمون وفریاد زدم:خدایااااااااااااا...چرا؟
بعدازکلی گریه توی ماشین هوا دیگه تاریک شده بود که برگشتم جلوی در خونه نگاهی به چراغهای روشن خونه ی عمه مهین کردم سرم روگذاشتم روی فرمون ودوباره به گریه افتادم ولی این بار با صدایی بلندتریه لحظه متوجه شدم کسی به آرومی داره به شیشه کنارم ضربه میزنه سرم رو ازروی فرمون برداشتم دیدم آرش هستش شیشه رو آوردم پایین وسلام کردم.آرش گفت:میخوای باهم بریم خونه ی عمه مهین؟گفتم:نه...نمیرم ببینمش...یعنی فعلانمیتونم.آرش گفت:باشه...هرجورراحتی حالابهتره ماشینت روبیاری توی حیاط اینجوری زشته جلوی در داری تو ماشین گریه میکنی...اصلا برای چی گریه میکنی؟حالش که خداروشکرخوبه.بابغض گفتم:آرش؟
romangram.com | @romangram_com