#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_30



حس کردم برای اینکه من ادامه مکالمه اش رو نشنوم رفت توی حیاط چون مطمئن بودم خونه ی ما مشکل آنتن دهی نداره.یک کم گیج و ویج وسط هال ایستادم وبعد همونطور که داشتم به دلیل رفتارکوروش فکرمیکردم آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه تا غذایی که کوروش گفته بود رو بگذارم توی یخچال.چندلحظه بعد کوروش برگشت داخل هال ودوباره رفت زیرپتو سرشم کرد اون زیر.وقتی ازآشپزخونه اومدم بیرون حس کردم کوروش سرش زیرپتوهست ولی هنوزبیداره بنابراین با صدای آروم گفت:کوروش؟جواب داد:جون هرکی دوست داری برو بالابگیربخواب بذارمنم بخوابم.دیگه هیچی نگفتم.داشتم ازپله ها بالامیرفتم که درهال بازشد وماندانا اومد پشت سرشم مامان بزرگ!!!چشمهای ماندانا اشکی بود وچهره ی مامان بزرگ هم داد میزد که حال و روزخوشی نداره.نگاهی به هردوشون کردم وبعد ازسلام گفتم:مانی؟!!!چی شده؟کوروش زود سرش رو اززیر پتو بیرون آورد و رو به مانداناگفت:مشکلت با خانواده ی شوهرت حل شد؟مامان بزرگ وماندانا هردو به کوروش نگاه کردن من صورت کوروش رو نمیدیدم ولی اونها کاملا جلوی کوروش قرارداشتن.بعدهردوشون به من نگاه کردن سپس مامان بزرگ نشست روی یکی از راحتی های توی هال و دیدم ازتوی کیفش قرصهای قلبش رو درآورد ماندانا مکثی کرد وگفت:آره...آره...اگه مامان بزرگ نبود که دیگه هیچی...



حس کردم این وسط چیزی هست که دارن از من پنهان میکنن و این مسئله عصبیم کرد اما عادت نداشتم وقتی چیزی رو ازم پنهان میکنن کنجکاوی کنم بنابراین دیگه حرفی نزدم ورفتم به اتاقم اما متوجه بودم که چراغ هال طبقه ی پایین تا دیروقت روشن موند و با هم صحبت میکردن!!!



چهارروزگذشت ودرطول این چهارروزمن هیچ خبری ازبهنام نداشتم کم کم ندیدنش و اینکه هیچ تماسی هم با من نداره برام نگران کننده شده بود.هرروزکه ازخونه بیرون میرفتم ماشینش توی حیاط عمه مهین بود ولی سعی میکردم به خودم بقبولونم که باز طبق معمول برای یک همایش پزشکی رفته خارج ازکشوراما درنهایت تماس نگرفتنش با من برام جای سوال داشت!!!بهنام عادت به قهرنداشت حتی دراوج لحظاتی که من باهاش قهرمیکردم وخودشم ازدست من سخت عصبی بود درهرصورت تلفنش قطع نمیشد حالا شده روزی یک بارهم زنگ میزد اما اونروزچهارمین روزی بود که هیچ خبری ازش نداشتم.دراین مدت هم هرشب یا آرش خونه نبود یا کوروش!!!یه بارکه ازآرش دلیل این مسئله رو پرسیدم گفت:دکوردوتا مغازه رو داریم عوض میکنیم هرشب باید یکیمون با کارگرها بمونه.....



منم دیگه لزومی ندیدم کنجکاوی کنم و ازکنارقضیه گذشتم.روزپنجم شد اون روز توی دانشکده بعدازتموم شدن درس حوصله ام نگرفت با بچه ها برم سرکاروقتی داشتم با الهام وامیرکه دنبالش اومده بود خداحافظی میکردم الهام گفت:کارخوبی میکنی امروز نمیای...اتفاقا امیرگفت صبح رفت خونه...حتما برو دیدنش...



با تعجب به امیروالهام نگاه کردم وگفتم:کی رفت خونه؟!!!دیدن کی برم؟!!!



امیر با عصبانیت به الهام نگاه کرد وگفت:آخرش گند رو زدی...آره؟



الهام با حالتی مضطرب به من وبعد به امیرنگاه کرد وگفت:به خدا فکرکردم دیگه امروزبهش گفتن...



امیرعصبی وبا صدایی آروم گفت:مرده شورفکرکردنت روببرن مگه نگفتم تو لال میمونی تا هروقت که بهت گفتم؟به امیرگفتم:میشه بگی چی شده؟برای کسی اتفاقی افتاده؟



یکدفعه دلم لرزید واحساس کردم چیزی دروجودم فرو ریخت گفتم:بهنام چیزیش شده؟

romangram.com | @romangram_com