#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_29




فقط آخرین لحظه که ماندانا داشت از اتاق بیرون میرفت شنیدم که گفت:خاک برست آنیتا واقعا که خری...



توجهی به حرفش نکردم وخیلی زود دوباره خوابم رفت.......پایان قسمت بیست ویکم



داستان دنباله دار قسمت بیست و دوم



صبح وقتی بیدارشدم یک کم دیرم شده بود با عجله رفتم پایین ودیدم مامان بزرگ هم خونه نیست یک کم تعجب کردم چون برعکس همیشه حتی صبحانه هم حاضر نبود!!!همونطور باعجله چند تا لقمه کره و پنیر خوردم و ازخونه بیرون رفتم.وقتی ماشین رو ازحیاط بیرون میبردم یه لحظه نگاهم به حیاط عمه مهین افتاد وازلای نرده های در حیاطشون متوجه شدم که ماشین بهنام هم هنوز داخل حیاطه!!!برام عجیب بود چون سابقه نداشت بهنام بدون ماشین بره بیمارستان یا احیانا"دانشگاه...ولی درنهایت حدس زدم شاید اونم خواب مونده سوارماشین شدم ورفتم دانشکده.بعدازدانشکده هم طبق معمول با بچه های گروه رفتیم همون خونه ایی که مدتی بودبرای ساختن یه فیلم همکاری داشتیم.اون روزالهام خیلی گرفته بود ودائم حس میکردم حرفی میخواد بهم بزنه ولی یک جورهایی ازگفتنش پرهیزمیکنه!!!حتی چندباری ازش پرسیدم:الهام چیزی شده؟بعدازکلی من من کردن جواب میداد:نه...نه...چیزمهمی نیست.چندباری هم دیدم وقتی تلفنی میخوادصحبت بکنه یا خودش میخواد تماسی بگیره برعکس همیشه میرفت یه جای دور وخلوت وتقریبا زمانهای طولانی رو دراون روز پای تلفن بود.منم وقتی حس کردم موضوعی رو دوست داره ازمن پنهان نگه داره دیگه زیادکنجکاوی نکردم.شب وقتی برگشتم خونه ساعت تقریبا از10گذشته بود وارد هال که شدم دیدم کوروش توی هال روی زمین درازکشیده وخوابش برده اما برام عجیب بودکه چرا باهمون لباسهایی که معمولا باهاش بیرون میره خوابیده!!!حتی بالشت ویا پتوهم برای خودش برنداشته بود.رفتم از اتاق مامان بزرگ بالشت وپتوبراش آوردم وبه آرومی بیدارش کردم وزیرسرش بالشت گذاشتم اونقدرخسته بود که نمیتونست چشمش رو باز نگه داره!!!پتو رو که روش مینداختم گفت:آنی برات شام گرفتم روی میزآشپزخونه اس برو بخور.گفتم:نه مرسی من بیرون با بچه ها شام خوردم.گفت:پس بذارش توی یخچال.پرسیدم:مامان بزرگ خونه نیست؟باخواب آلودگی جوابم رو میداد.گفت:نه.گفتم:مانداناچی؟جواب داد:نه رفته خونه مادرشوهرش.کمی دور وبرهال وپذیرایی رو نگاه کردم گفتم:آرش کجاس؟عصبی شد داد زد:اصول الدین می پرسی؟ول کن خوابم میاد.باتعجب نگاهش کردم وگفتم:خوب خوابت میادچرا اینجا خوابیدی؟چرا توی اتاق خوابت نمیری؟چرا با لباس بیرون...



سرش رو اززیرپتوآورد بیرون وگفت:نخیر...ول کن نیستی...میذاری کپه مرگم رو بذارم یا...



درهمین لحظه گوشیش زنگ خورد مثل برق ازجاش پرید وگوشیش رو جواب داد:الو؟...جونم آرش؟بگو؟...چی شده؟...بیام...وبعدبلندشدرفت توی حیاط!!!.................



دنباله ی ماجرا در ادامه ی مطلب





درهمین لحظه گوشیش زنگ خورد مثل برق ازجاش پرید وگوشیش رو جواب داد:الو؟...جونم آرش؟بگو؟...چی شده؟...بیام...وبعدبلندشدرفت توی حیاط!!!


romangram.com | @romangram_com