#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_27
مامان بزرگ ازآشپزخونه با یه ظرف میوه که برای آرش آماده کرده بود اومد بیرون نگاهی به من کرد و ظرف رو گذاشت روی میزوسط هال وگفت:بازچی شده داری شلوغش میکنی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:سلام مامان بزرگ...هیچی چیزی نشده.
مامان بزرگ روی یکی از راحتی های هال نشست و کتاب حافظش رو که تنها مونسشه برداشت و گفت:گلکم تو رو ارواح خاک مامان و بابات بازنذارشلوغ بشه...تازه چند وقتیه یه ذره همه با هم خوب شدن و کوروش ازخرشیطون اومده پایین...الان پاش برسه خونه تو شکایت بهنام رو بکنی خدا میدونه باز چه قشقرقی به پا بشه.
کیفم رو ازجلوی پام برداشتم و به سمت اتاق خوابم راه افتادم وگفتم:باشه چشم...خفه خون میگیرم...ولی دیگه نمیخوام اسم این پسره ی روانی رو جلوی من بیارین فقط همین.
وارد اتاقم شدم یکباره احساس سردرد شدیدی بهم دست داد روی تخت نشستم و از کیفم سه تا مسکن برداشتم و با یه لیوان آب یکجا خوردم.یه پاکت سیگار زیرتختم بود ازتوش یه نخ سیگار درآوردم و کاغذ و خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن:
بهنام سلام...
نمیدونم الان کجایی...ولی مطمئنم مثل همیشه ازدستم دلخورو عصبی هستی...عیبی نداره جهنم توهمیشه ازاین تکه کلام من متنفر هستی مگه نه...ولی من از رو نمیرم بازم میگم به جهنم
بهنام میخوام بگذرم از لحظه های با هم بودن...با هم گریستن...با هم خندیدن و حتی با هم به اوج خوشبختیها رسیدن...میخوام تمام لحظات پاک و نجیب رو به هم بریزم...میخوام بی مهابا برم...برم بدون اینکه نگاه هرچقدرکوچیک به چشمات بندازم...میخوام برم...نمیخوام وقتی میرم هیچی از من توی دلت باقی بمونه...میدونی چرا؟
چون من مثل طوفانم مثل رعدم مثل فریادم مثل رودم مثل بادم
romangram.com | @romangram_com