#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_26
کمی این طرف و اونطرف خیابون رو نگاه کرد تقریبا20یا30قدم جلوتریه آژانس ماشین کرایه ای بود نفسی عمیق ازروی عصبانیت کشید و گفت:بریم.
بعد با ریموتی که دستش بود ماشینش رو قفل کرد و دست من رو توی دستش گرفت.درست انگاردست یه دختر6ساله رو توی دستش گرفته و دنبال خودش میکشونه!!چند بار خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی فهمیدم هربار که این کار رو میخوام بکنم با فشاروعصبانیت بیشتری دستم رو توی دستش فشارمیده.جلوی آژانس ایستاد و به من گفت منتظرباشم.چند دقیقه بعد ماشینی رو برام کرایه کرد و منم بدون خداحافظی ازش سوارماشین شدم.راننده ی ماشین مرد میانسالی بود و خیلی زود متوجه شد من دارم گریه میکنم.با صدای آرومی گفت:ببخشید دخترم با همسرت بحثت شده داری برمیگردی خونه ی پدرت؟
تو اوج گریه یک کمی خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:نخیر ایشون رو که دیدینش پسرعمه ی فضول بنده هستن که روزگارم رو سیاه کرده شما هم اگرممکنه من رو زودتربه مقصد برسونید چون نه حوصله توضیح دادن ماجرا رو دارم نه حوصله شنیدن نصیحت و راهنمایی احتمالی از طرف شما رو...
راننده نفس عمیقی کشیده و تا رسیدن جلوی درخونمون دیگه یک کلمه هم حرف نزد.وقتی وارد خونه شدم کوروش هنوز نیومده بود خونه و آرش هم توی هال نشسته بود داشت فوتبال باشگاههای اروپا رو نگاه میکرد سلام کوتاهی کردم و از پله ها بالا رفتم تا هرچه زودتربه اتاقم برم.وسط پله ها که رسیدم آرش گفت:چیه بازم مثل خروس جنگی پریدین بهم؟
برگشتم آرش رو نگاه کردم دیدم همونطورکه دراز کشیده جلوی تلویزیون برگشته داره من رو هم نگاه میکنه.گفتم:پسره روانیه...امشب بیخود و بیجهت جلوی بچه ها زد توی گوش فرهاد...
آرش به میون حرفم اومد و گفت:بیخود بیخودم که نبوده حتما چیزی شده که این کار رو کرده...
حدس زدم تا من برسم خونه بهنام تلفنی همه چی رو به آرش باید گفته باشه بنابراین گفتم:ببین آرش...فرهاد هرچی هم...
باز آرش میون حرفم اومد و گفت:آنی برو خدا رو شکرکن بهنام فقط زده توی گوشش...اگه من یا احیانا"کوروش اونجا بودیم فکرنمیکنم اوضاع به یه کشیده ختم میشد...ازهمه اینها گذشته دختر تو چرا اصلا"حالت نرمال نداری؟!!!اون موقع که نباید به بهنام حق میدادی همیشه با پنهان کاریهات به طورعلنی وغیرعلنی حق رو بهش دادی اما حالا که واقعا"باید بهش حق بدی کارت برعکس شده؟!!!
عصبی شدم وبا صدای بلند گفتم:بابا خسته شدم...دیوونه ام کرده...به خدا دیگه حاضرنیستم یه لحظه ریختش رو ببینم...توهمه کارم دخالت میکنه...توی لباس پوشیدنم...توی بیرون رفتنم...توی آرایش کردنم...توی روسری و مقنعه سرکردنم...توی روابطم با دوستام...دیگه خسته شدم به خدا....
romangram.com | @romangram_com