#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_25
ازماشین پیاده شدم و درماشین رو محکم بستم.هنوز چند قدمی از ماشینش دور نشده بودم که صدای پیاده شدنش رو از ماشین شنیدم.با قدمهایی تند وعصبی بهم نزدیک شد و بازوم رو گرفت و گفت:خیلی خوب...حالا دیگه خل بازی درنیارساعت از11:30شب گذشته سوارماشین شو بریم خونه.بازوم رو ازدستش کشیدم بیرون گفتم:به جهنم...ولم کن گندش رو درآوردی دیگه.
محکم سرجاش ایستاد و دوباره دستم رو گرفت ولی این بار محکمترازقبل و با صدایی آروم اما عصبی گفت:برگرد توی ماشین.
برگشتم به صورتش نگاه کردم میتونستم اوج عصبانیتش رو دراون لحظه حدس بزنم ولی دیگه منم عصبی شده بودم و نمیتونستم درست تصمیم بگیرم با عصبانیت گفتم:نمیخوام...گفتم که بهت...دیگه یه لحظه هم نمیتونم ریختت رو تحمل کنم چرا نمیفهمی تو؟
به چشمهام خیره شد و گفت:آنی اینقدربا اعصاب من بازی نکن...الان دیر وقته بیا برو توی ماشین برگردیم خونه.
گفتم:نمیام...نمیام...با تو نمیام...تو دیونه ای...تو روانی هستی منم مثل خودت میخواستی روانی کنی که کردی...نمیام...دستم رو ول کن...اونقدر دست و پا چلفتی نیستم که نتونم یه ماشین دربستی بگیرم برگردم خونه.
هنوزبازوم رو با دست راستش گرفته بود و درهمون حال دست چپش رو برد لای موهاش و برای چند لحظه به دوردست وانتهای خیابون نگاه کرد بعد رو کرد به من و مستقیم به چشمم ..........
بقیه ی ماجرا در ادامه ی مطلب
هنوزبازوم رو با دست راستش گرفته بود و درهمون حال دست چپش رو برد لای موهاش و برای چند لحظه به دوردست وانتهای خیابون نگاه کرد بعد رو کرد به من و مستقیم به چشمم خیره شد و گفت:باشه...من دیوونه...من روانی...اصلا هرچی تو بگی ولی نمیذارم اینجوری تنها این موقع شب برگردی خونه.
romangram.com | @romangram_com