#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_24



فرهاد هیچی نگفت و رفت سوارماشینش شد و با سرعت ازکنارهمه رد شد.باعصبانیت به بهنام نگاه کردم و تا خواستم حرفی بزنم الهام وامیرمن رو به سمت ماشین بهنام بردن و شاهرخ هم شروع کرد آروم آروم با بهنام صحبت کردن.عصبی شده بودم و دلم میخواست هرچی ازدهنم درمیاد نثاربهنام بکنم ولی امیروالهام با اصرارمن رو توی ماشین فرستادن و گفتن جلوی بچه ها بحث نکنید با هم.



بعد ازچند لحظه بهنام هم سوارماشین شد وحرکت کردیم.بهنام دائم درحین رانندگی سرش رو میگرفت میدونستم خیلی کلافه شده ولی من عصبی ترازاونی که میشد حدس زد شده بودم.حرکت بهنام برام قابل توجیه نبود.فرهاد ازهم دانشگاهی های من بود پسر بدی نبود و درسته اون شب درپایان حرف نامربوطی گفته بود ولی دوست نداشتم بهنام بهش کشیده بزنه وجلوی همه خوردش بکنه.فرهاد میتونست با بهنام درگیر بشه ولی مطمئن بودم به احترام دوستی با بچه ها ازدرگیری پرهیزکرده بود.پاکت سیگارم رو از کیفم بیرون آوردم و یکی روشن کردم.بهنام گفت:خاموشش کن سرم درد میکنه.



باعصبانیت گفتم:به جهنم...مرده شورخودت و سرت رو ببرن.



سرعتش زیاد بود ماشین رو کشید کنارجاده و زد روی ترمزو اگر کمربند نبسته بودم با کله رفته بودم توی شیشه ی جلو.سیگارازدستم افتاد کف ماشین با پام خاموشش کردم و سیگار دیگه ای آتیش زدم.بهنام بهم نگاه کرد و گفت:بهت میگم اون آشغال رو خاموشش کن.



گفتم:نمیکنم...دوست دارم...به توچه...ببین بهنام تو نمیتونی برای من تکلیف تعیین کنی...تواعصاب برای من نذاشتی...



سیگار رو از دستم گرفت و به همراه پاکت سیگاری که از روی پام برداشته بود از شیشه پرت کرد بیرون.نگاهش کردم وگفتم:ببین بهنام بذار یه چیزهایی رو بهت همین الان بگم...حالم ازت بهم میخوره...تو یه روانی هستی...تو یه آدم احمقی هستی که شعور و منطق رو در مشت و لگد و کتک کاری خلاصه دیدی و کردی...اونقدرازت بدم اومده که دیگه حاضرنیستم یه لحظه هم تحملت کنم...تو دائم داری با اعصاب من بازی میکنی...هرجا خوشیی دارم سه سوت به گند میکشیش...اگراون لحظه نشه حتما چند ساعت بعدش کاری میکنی که ازدماغم دربیاد...تو یه مریض روانی هستی...تویه آدم خودخواه مغروری که فقط به خودت فکرمیکنی...تو هیچ حرمتی برای دوستهای منم قائل نیستی...هیچی...فقط به خودت وعقاید خودت فکرمیکنی همین وبس...من اگه نخوام تو رو ببینم باید به کی بگم؟...من اگه بخوام از دست تو راحت بشم باید چیکارکنم؟...تو چرا نمیمیری اصلا؟...کاش بمیری راحت بشم چون تنها راهی که فکرمیکنم ازدستت راحت میشم مردنت هستش...حالم ازت بهم میخوره...کاش بمیری...بمیری...



درتمام مدتی که فریاد کشیدم سرش بهنام درسکوتی بی سابقه به پشت صندلیش تکیه داده بود و فقط نگاهم میکرد



کمربند ماشین رو بازکردم و از ماشین پیاده شدم........پایان قسمت بیستم



داستان دنباله دار قسمت بیست ویکم

romangram.com | @romangram_com