#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_23
دو روزجواب تلفنهاش رو ندادم روز سوم با بچه ها سرصحنه مشغول رسیدگی به وظایفمون بودیم ومن والهام سخت روی نورپردازی به همراه مسئول اصلی این کار در حیاط منزل مذکور داشتیم کار میکردیم تا نورزیاد خورشید روی تصویربرداری اثرمعکوس نگذاره درحین کارمتوجه شدیم امیر به همراه شاهرخ که هر دو از دوستان صمیمی بهنام بودن که باهم هم رشته وهم دانشگاهی هم بودن و امیردرواقع همسرالهام هم بود جلوی درهمون منزل اومدن و چون ساعات پایانی کار بود با مسئول اونجا هماهنگی کردیم و امیروشاهرخ هم اومدن داخل حیاط و درگوشه ای منتظرایستادن تا کار ما تموم بشه.شاهرخ رو بارها و بارها همراه بهنام وگاهی با امیر والهام دیده بودم ولی اون روز خیلی دمق وگرفته بود به الهام گفتم:شاهرخ چشه؟الهام گفت:هیچی بابا دوست دختراحمقش ولش کرده اینم داره دق میکنه.خندیدم وگفتم:اینم دق کردن داره!!!؟شاهرخ لب ترکنه صد تا دخترهمین الان براش غش میکنن.الهام خندید و گفت:خنگه دیگه شعورنداره فکرمیکنه دنیا به آخر رسیده.منم خندیدم وگفتم:آخی طفلکی...میدونی چیه اصلا الهام جون؟من فکر میکنم بهنام وشاهرخ وامیر هرکدومشون یه جورهایی مخشون ایراد داره...
الهام با مقوایی که دستش بود کوبید تو سرم و با خنده گفت:اوووو...امیر شوهرمه ها اون سالمه ولی اون دوتای دیگه شاید...
بعد هردو زدیم زیرخنده.وقتی کارتموم شد به همراه بچه ها وامیروالهام وشاهرخ تصمیم گرفتیم یه سربریم همون خونه مجردی و یک کم برای عوض شدن حال شاهرخ بچه ها شلوغ پلوغ کنن بلکه ازاین حالت دپرسی دربیاد.ساعت تقریبا5بود که با چند تا از بچه های گروه که کارشون مثل ما تموم شده بود راهی اون خونه شدیم.اون روز من ماشین نیاورده بودم برای همین من و الهام و امیر با ماشین شاهرخ رفتیم بقیه هم با ماشینهای خودشون.توی ماشین کلی با امیروالهام سربه سرشاهرخ گذاشتیم ولی کلا شاهرخ مثل همیشه نبود...همیشه شنیده بودم که شدیدا" به دوست دخترش وابسته اس و حالا براش خیلی سخت بود که بتونه به راحتی کسی رو که واقعا" عاشقش بوده رو فراموش کنه.توی مسیر به طور اتفاقی بهنام با امیرتماس گرفت و وقتی امیربهش گفت که همگی عازم کجاهستیم دراوج ناباوری من بهنام گفت که اونم تا یک ساعت دیگه کارش توی بیمارستان تموم میشه میاد اونجا.وقتی رسیدیم جلوی درخونه بقیه بچه ها هم رسیده بودن.دو تا ازبچه ها همیشه گیتارشون توی ماشینشون بود و وقتی همه توی خونه جمع شدیم اولش بچه ها با گفتن کلی جوک شروع کردن و ساعتی به خنده و شوخی گذشت بعدشم که دیگه گیتارها رو دست گرفتن و حسابی مجلس دوستانه رو گرم کردن.بهنام هم اومد ولی مثل همیشه زیاد با جمع قاطی نمیشد و بیشتربا امیر و شاهرخ درمورد کارشون توی بیمارستان صحبت میکردن و سعی بچه ها که اولش روحیه دادن به حال خراب شاهرخ بود کم کم معطوف شد به جمع دوستانه خودمون.بچه ها همه میزدن و میرقصیدن و میخوندن و همه به شوخی و خنده وقت میگذروندیم اون سه تا هم با خودشون گرم صحبت بودن.برای شام هم ازبیرون پیتزا سفارش دادیم.سرشام باب شوخی رو فرهاد بازکرد وخوب دراین میون منم مستثنی نبودم و کلی با فرهاد شوخی میکردم.موقع خداحافظی فرهاد زیادی داشت دیگه شوخی میکرد اما من خودم میتونستم حدخودم رو نگه دارم.بهنام عصبی شده بود و فرهاد متوجه نشده بود.این درشرایطی بود که یکی دو تا از بچه ها دائم سعی داشتن موضوع رو به فرهاد حالی کنن ولی اصلا متوجه نمیشد شایدم خودش رو به نفهمی زده بود!!!توی اوج شوخی بودیم که یکباره فرهاد حرف نامربوطی دررابطه با دخترهای گروه گفت تا به خودمون بیایم بهنام یقه ی فرهاد رو گرفت و کوبیدش به ماشین خودش و گفت:دهنت رومیبندی یا همین جا...
امیرو شاهرخ که خرابی اوضاع رو ازچند دقیقه قبل حس کرده بودن بلافاصله بهنام رو ازفرهاد جدا کردن.فرهادکه تازه به خودش اومده بود بهت زده به جمع حاضرکه همه جلوی درخونه برای خداحافظی ایستاده بودن نگاه کرد بعد رو کرد به من و گفت:ولی آنی به خدا من منظورم تو نبودی...
بهنام دوباره هجوم برد سمت فرهاد و گفت:تو...میخوردی منظورت به آنی باشه...اگه اینجوربود که الان...
شاهرخ سریع بهنام رو گرفت امیرهم به فرهاد گفت:د برو دیگه...برو سوارماشینت شو تا گند بیشتری نزدی...
فرهاد به سمت من اومد و گفت:آنی معذرت...
ولی بهنام به قدری عصبی شده بود که با سرعت فرهاد رو سمت خودش برگردوند و کشیده ی محکمی به صورت فرهاد زد.با عصبانیت گفتم:بهنام؟
بهنام فریاد زد:خفه شو آنی تو بروگمشو توی ماشین من.
romangram.com | @romangram_com