#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_22

عصبی ترشد و گفت:یعنی اون تهیه کننده ی گردن کلفتتون نمی تونست یه آژانس خبرکنه؟ ازهمه اینها گذشته مگه خونه ی رزیتا هم توهمین مسیرنیست؟!!!چرا این آقا با اون نرفت؟!!!



گفتم:رزیتا با دوستش بود...



دوباره اومد میون حرفم و گفت:بله...بله...رزیتاخانوم با دوست پسرشون تشریف بردن و تو تنها بودی این مرتیکه هم هالوترازتو ندید وبا تو اومدن رو ترجیح داد نه؟



دوباره کوبیدم روی فرمون ماشین وگفتم:اه بس کن دیگه...تو چرا هرچیزی رو به بدترین نحوممکن تعبیرمیکنی؟حالا من برسونمش یا یکی دیگه چه فرقی میکنه؟اصلا ببینم مگه حالا اتفاقی افتاده بین من واون...



تا این جمله رو گفتم با پشت دست کوبید توی دهنم!!!گرمی خونی که از دماغم سرازیر شد رو حس کردم.بهنام با فریاد گفت:خفه شو...توچرا شعورنداری؟چرا نمیخوای بفهمی همه ی کارهای تو یه جورهای خاص از بیخ وبن خرابه...هرگندی ازهمین جاها شروع میشه...آنی تو یه دختری...آخه چرا نمی خوای بفهمی؟



ازجعبه دستمال کاغذی یه برگ کشیدم بیرون وخونی که ازبینیم اومده بود رو پاک کردم.بهنام سکوت کرد و بعد روش رو برگردوند به سمت شیشه ی کنارش یک دستش رو کرد لای موهاش وتکیه داد به صندلی.گفتم:بهنام درحال حاضرمن فقط یه چیز رو میدونم ومیفهمم واونم اینه که توخیلی وحشی هستی همین حالاهم گمشو ازماشینم بیرون میخوام برم.



برگشت سمت من وگفت:ببین آنی...



نذاشتم حرفش تموم بشه داد کشیدم:گفتم بروپایین.



برای لحظاتی خیره به چشمهام نگاه کرد و بعد با عصبانیت ازماشین پیاده شد و درماشین رو محکم بست و رفت سوارماشینش شد منم سریع ماشین رو روشن کردم و مسیرباقی مونده به سمت خونه رو درپیش گرفتم.



romangram.com | @romangram_com