#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_21




مجبورشدم ماشین رو کنارخیابون ببرم و پارک کنم.بهنام هم پشت من ماشینش رو پارک کرد.ازتوی آیینه دیدم ازماشین پیاده شد کتش رو درآورده بود ولی مثل همیشه خوش تیپ و کراوات به گردنش داشت معلوم بود از مطب برگشته...پیراهن مردونه آبی آسمانی روشن با شلوارسورمه ای و یک کراوات خیلی شیک...عاشق این تیپش بودم...مثل همیشه آستینهای پیراهنشم چند تا به بالا زده بود اما چهره اش مثل همیشه که ازدستم دلخوربود از یک کیلومتری داد میزد!!!اومد و درماشین رو بازکرد و نشست کنارمن.بوی خوشبوی ادکلنی که زده بود همه ی فضای ماشین رو پرکرده بود.با لبخند نگاهش کردم و گفتم:اووووووه...توی بیمارستان ومطب چند نفرروکشتی تا الان دکی جون؟با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت:علیک سلام.خندیدم گفتم:خوب بابا حالا تو یه بارسلام کنی میمیری؟سکوت کرد و با عصبانیت به صورتم خیره شد.گفتم:بازچته؟بعد از روی صندلی عقب کیفم رو برداشتم و پاکت سیگارم رو بیرون آوردم تا خواستم یه نخ سیگارازتوش بیرون بیارم پاکت سیگار رو گرفت و تو مشتش له کرد و ازشیشه پرت کرد بیرون.عصبی شدم و گفتم: اه...باز چه مرگته؟چرا اینجوری میکنی؟با کف دستش کوبید روی داشبورد ماشین و گفت:آنی بس کن...یه لحظه آدم باش.کیفم رو پرت کردم روی صندلی عقب و گفتم:اااا...ببخشید ولی مثل اینکه کسی که توی این ماشین درحال حاضرآدم نیست یکی دیگه اس نه من...مثل دیوونه ها بوق و چراغ زدی کنارخیابون نگهم داشتی اومدی توی ماشینم...مثل برج زهرمارکه هستی...حرف که نمیزنی بگی چه مرگت شده...تازه مثل خل وچلها سیگارمم مچاله کردی انداختی بیرون...کی حالا آدم نیست؟دوباره با عصبانیت به چشمهام خیره شد و گفت:تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی؟تا کی میخوای با اعصاب من بازی کنی؟عصبی شدم با مشت کوبیدم روی فرمون ماشین وگفتم:من چیکار به تو دارم آخه؟اصلا ببینم توکارو زندگی نداری که مثل سریال کارآگاه احمدی و خانم مارپل و شرلوک هولمزو...



نذاشت حرفم رو تموم کنم داد کشید:...........



بقیه در ادامه ی مطلب



نذاشت حرفم رو تموم کنم داد کشید:بسه آنی...تا کی میخوای خودت رو به نفهمی بزنی؟



به پشت صندلیم تکیه دادم و به ماشینهایی که درحال گذربودن نگاه کردم سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم چون میدونستم ادامه دادن به بحثهای اینجوری عاقبتش چی میتونه باشه.به آرومی گفتم:خیلی خوب...خیلی خوب...دوباره چیکارکردم که جنابعالی قاطی کردی؟



با عصبانیت گفت:این مرتیکه دیگه کیه؟ برای چی سوارماشینت کردی؟خنده ام گرفت برگشتم سمتش و گفتم:آهان...پس بگو جنابعالی از چی داری میسوزی؟ببین جناب دکی جون...این مرتیکه رو تو و هرکسی که یک کم به سینمای ایران آشنا باشه میشناسه ولی دلیل اینکه سوارماشین من بود اینه که ماشینش خراب بود من رسوندمش درخونش و...



نذاشت حرفم رو تموم کنم با فریاد گفت:آنی بسه...آره من خوب میشناسمش تو رو هم میشناسم. ولی میخوام بدونم توی اون خراب شده که معلوم نیست چه غلطی صبح تا شب میکنین هیشکی دیگه نبود این به اصطلاح سوپراستارتون رو ببره دم در طویله اش پیاده اش کنه؟!!!توی اون جمعیت فقط تو ماشین داشتی!!!!؟نکنه راننده شخصی این آقاشدن هم جزو کارهاتونه!!!؟



با عصبانیت گفتم:باز داری شروع میکنی...ببین اگه یک کم چشمات رو بازکنی میبینی خونه ی ما با به قول تو طویله ی این یارو دو تا خیابون فاصله داره...بعدشم میگم ماشینش خراب شده بود چرا نمیفهمی؟




romangram.com | @romangram_com