#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_20
با بغض گفتم:ولی آرش من کاری نکردم که عذاب بکشه...اون حساس وعصبیه.آرش گفت:بهنام اگه هرچی هست...حالا عصبی...حساس...غیرتی...حتی دیوونه...مسئله اینه که با رفتاری که تو داری تکلیف خودش رو نمیدونه...ببین من و اون از یه جنسیم و حس همدیگرو خوب میفهمیم...توباید تکلیف خودت رو روشن کنی یا مال اونی یا نیستی...
عصبی شدم وگفتم:مگه لباس تنشم که میگی یا مال اونم یا نیستم؟!!!من مال خودمم...برای خودم دوست دارم زندگی کنم...کاری که دوست دارم رو دلم میخواد بکنم...من نمیتونم مرغ قفس کسی باشم.....
سکوت کردم سرم رو پایین انداختم واشکم از چشمم سرازیر شد نمیدونم این اشک لعنتی من چرا هیچ وقت ولم نمیکنه...
آرش هنوز به کمد تکیه داده بود ومنتظر ادامه ی حرف من بود وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:خوب پس این وسط تکلیف بهنام چی میشه؟تو خودت میفهمی اصلا میخوای چه غلطی بکنی؟بهنام رو دوستش داری یا نداری؟
همونطور که سرم پایین بود واشک از چشمام میریخت گفتم:دوستش دارم ولی نه اینجوری...
آرش از کمد فاصله گرفت نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:فکر میکردم بزرگ شدی آنیتا...ولی وقتی خوب نگاهت میکنم میبینم هنوز همون آنیتای کوچولویی هستی که بعد ازتصادف شبها باید توبغل خودم میخوابیدی...خیلی بچه ای آنیتا...توهنوز برای درک حس و احساس یک مرد خیلی بچه ای...خیلی...سعی کن بزرگ بشی.
بعد ازاتاق بیرون رفت.با گریه نشستم روی تخت و به شبی که حالا بعد از ساعتها خوشگذورنی کوفتم شده بود فکرمیکردم.
تا یک هفته بعد از جشن بهنام و من همدیگرو ندیدیم درهمین مدت هم یکی از استادهامون من وچند تا دیگه ازبچه های دانشکده رو برای کاری جدی درپشت صحنه یک فیلم به کارگردانی یک کارگردان مطرح انتخاب کرد و دیگه ما توی پوست خودمون نمی گنجیدیم...کار کردن با یه کارگردان مطرح وبازیگرهای مطرح برای ما فوق العاده تجربه خوبی بود تجربه ای که شاید به راحتی هردانشجوی هم رشته ای ما به دست نمیاره.ما بیشتر روی قسمت نور پردازی وصدابرداری کمک میکردیم و چند تا ازبچه ها هم درقسمت میکس وحسابی درگیر شدیم از صبح زودکه میرفتیم سر صحنه گاهی تاسحر مبجوربودیم بمونیم و کار کنیم.چند باری بهنام رو توی مسیرم دیدم وفهمیدم بازم طبق معمول نگرانم شده و داره شدید زیر نظرم میگیره ولی نمیتونستم اهمیت بدم برای اینکه این دیگه از اون کارهایی بود که شوخی بردارنبود.هفته ی سوم کاریمون بود که به علت یک اشکال فنی جدی ونیومدن یکی از بازیگرها که قراربود اونروز پلاتوهای اون رو برداشت کنیم کار زود تعطیل شد.موقع برگشت ماشین یکی از همون بازیکنهای جوان و مرد و مطرح سینما خراب شده بود و چون آژانس هم ماشین نداشت که بفرسته در نتیجه تهیه کننده از من خواهش کرد حالا که مسیرم با اون شخص تقریبا یکی هستش ایشون رو برسونم.منم قبول کردم چون واقعا مسیرم با مسیر اون یکی بود و منزل ما ازجلوی منزل اون شخص رد میشد.وقتی جلوی در منزلشون رسیدیم به حکم احترام وادب از ماشین پیاده شدم و اون شخص هم بعد ازکلی تشکر تعارف تیکه پاره کردن با من دست داد و رفت داخل منزلش...خدائیش زیاد از شخصیتش خوشم نمی اومد و کاملا معلوم بود آدم فرصت طلبی هستش و از هرچیزی دوست داره کمال استفاده رو ببره و من همیشه از این تیپ جماعت متنفر بودم.سوار ماشین شدم وراه افتادم هنوزمسافت چندانی رو طی نکرده بودم که دیدم بهنام پشت سرم هستش و داره چراغ میزنه فهمیدم میخواد ماشین رو متوقف کنم..............پایان قسمت نوزدهم
داستان دنباله دار قسمت بیستم
romangram.com | @romangram_com