#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_19


فهمیدم زیادی توپش پره بنابراین سکوت کردم و رفتم سمت کشوهای لباسام تا بفهمه که میخوام لباسم رو عوض کنم و از اتاق بره بیرون.



از روی تخت بلند شد و گفت:آنی؟تو جدا" برای چی امشب اینقدرسعی داشتی نظرهمه رو به خودت جلب کنی؟این از وضع لباست...اون از رقصیدنت...اون از شوخی و بگو بخندت که هرخری از راه میرسید تا10 دقیقه باهاش خوش و بش نمی کردی ول کنش نبودی...این از وضع آرایشت...آخه تو...



برگشتم به سمتش و با عصبانیت گفتم:چرند نگو...من هیچ وقت وهیچ کجا قصد جلب توجه ندارم و نکردم...تو مشکل از خودته...تو فکرت خرابه بهنام...تا چند وقت قبل که به دوستام گیر میدادی و میگفتی آدم نیستن حالا روی خودم زووم کردی که قصد جلب توجه دارم و از این حرفها...تو اگه یک کم فکر کنی میفهمی امشب شب نامزدی خواهرمن بوده و این حقمه که در یک همچین شبی خوش بگذرونم و...



نگذاشت حرفم تموم بشه وگفت:اااا...هرکی عروسی آبجیش میشه مثل تو توی بغل صد تا پسر میره میرقصه؟عصبی شدم یک قدم رفتم جلو وگفتم:بهنام خیلی بیشعوری من کی...



دادکشید:خفه شو...



بلافاصله یاد کوروش وآرش و دیگران افتادم که درحیاط هستن ویکی ازپنجرهای اتاق منم رو به حیاط و بازبود.سریع با دست جلوی دهن بهنام رو گرفتم و با صدای آروم گفتم:باشه...باشه...من خفه میشم...اصلا حق با توئه...من امشب غلط زیادی کردم خوبه؟فقط تو رو قرآن داد و بیداد نکن.با عصبانیت دست من رو از روی دهنش برداشت و گفت:دلم میخواد خفه ات کنم آنی...خفه ات کنم...



وبعد پنجه های دو دستش رو دور گردنم انداخت.میترسیدم صداش بره توی حیاط وبچه ها بیان بالا.درهمون حال که پنجه هاش هنوز دورگردنم بودعقب عقب به سمت دیوار رفتم.هنوز فشاری به گلوم وارد نکرده بود ولی صورتش رو میدیدم که از شدت عصبانیت تمام رگهاش متورم شده و بعد فشارانگشتش رو روی گلوم کمی حس کردم.صدای کوروش ازپایین توی حیاط اومد:آنیتا...؟ماندانا...؟کی بالاس؟چی شده؟اشکم ازچشمم بی اختیار سرازیر شد وترس تکراردوباره ی اون شب همه ی وجودم رو گرفت همونطورکه به چشمهای بهنام چشم دوخته بودم به بهنام گفتم:باشه...خفه ام کن فقط صدات بلند نشه...نمی خوام حدااقل امشب که آرش وکوروش اینقدر زحمت کشیدن رو به گند بکشی.



بهنام دستش شل شد و بعد ازمن فاصله گرفت.با یک دست پیشونیش رو ماساژ داد بعد هم با عصبانیت از اتاق رفت بیرون.ازپنجره دیدم که وارد حیاط شد و رفت توی خیابون سوارماشینش شد و رفت!!!کوروش وارد حیاط شد و به آرش که ایستاده بود و به پنجره اتاق من نگاه میکرد نزدیک شد وگفت:این دیوونه چش بود؟من پشت پرده بودم و چون چراغ اتاقمم خاموش کرده بودم اونها متوجه ی من نمیشدن.آرش خیره خیره به پنجره اتاقم چشم دوخته بود و درهمون حال متوجه شدم که گفت:هیچی...تو به بچه ها کمک کن من الان میام.وبعد به سمت در هال راه افتاد.کوروش گفت:بازم این دکترالاغ غلط زیادی کرده؟آرش گفت:نه...کوروش دوباره گفت:برم دنبالش؟آرش:بهت گفتم نه...فقط کمک بچه ها کن.



تند تند اشکهام رو پاک کردم و تا آرش برسه بالاسریع لباسم رو عوض کردم.چند ضربه به دراتاق زد و اومد داخل.کراواتش رو شل کرد و دکمه ی یقه ی پیراهنش رو هم بازکرد.بعد تکیه داد به کمد و گفت:بازم؟گفتم:نه...نه...چیز مهمی نبود.چند لحظه نگاهم کرد وگفت:ببین آنی...فکر نکن خیلی زرنگی...من از همه چی خبر دارم...میدونم ازوقتی از بیمارستان برگشتی خونه برعکس چیزی که من گفته بودم هر روز بهنام رو میبینی...با هم صد جا رفتین...وخیلی بیشتر ازقبل...میخوای تاریخ روز و ساعتاشم بهت بگم؟تو فکرنکن من از هیچی خبرندارم...نه...ولی میخوام بدونم تا کی میخوای ادامه بدی؟اگرم میبینی این همه مدت دیدم ودم نزدم فقط به خاطراین بودکه حس کردم بهش علاقه داری...خوب فکرات رو بکن...اگه پای علاقه این وسطه پس باید خیلی چیزها رو هم بپذیری اگرنه فقط صرفا رابطه ات با بهنام به این خاطره که کسی رو داشته باشی تا باهاش لحظه های تنهاییت رو پرکنی که اونوقت قضیه فرق میکنه...اگرم به هردلیلی ترس رو داری چاشنی روابطتت میکنی که خیلی احمقی...این زندگی توهستش...اگر میبینی من و کوروش اینقدر روی رابطه ی تو و بهنام حساس شدیم چون دوستت داریم و نمیخوایم یه خال بهت بیفته...خودت میدونی که بین کوروش و ماندانا و تو...تو برای من یه چیز دیگه هستی...ببین آنیتا روی رفتارت فکر کن یه تصمیم قطعی یه تصمیم درست...بچه که نیستی...امشب با همه گرفتاریم کاملا تو نخ تو و بهنام بودم...فقط یه چیز رو بهت بگم...اگه دوستش نداری عذابشم نده...


romangram.com | @romangram_com