#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_18

ملافه رو کشیدم روی صورتم وگفتم:آره...آره...من خر اگرم تا الان هیچی حالیم نبوده دیگه شیرفهم شیرفهم شدم تو رو خدا راحتم بذارین...و بازدوباره به گریه افتادم.دقایقی بعد که دست ازگریه برداشتم کوروش صورتم رو بوسید وخداحافظی کرد و رفت.



48ساعت بعد ازبیمارستان مرخص شدم وبعد ازاون مدتی با چند جلسه فیزیوتراپی طول کشید تا دوباره دستم حرکت طبیعی خودش رو به دست بیاره ولی جای عمل وبخیه های روی دستم یادگاری تلخی ازاون شب برام شد.بعد ازاون تاریخ دیدارهای من و بهنام نه تنها قطع وکم نشد بلکه بیشترهم شد ولی دائم بنا به خواست و اصرارمن همه بدون اطلاع آرش و کوروش بود چون دیگه مطمئن بودم بعد ازاون وقایع اختلاف میان آرش وکوروش با بهنام شدت بیشتری گرفته بطوریکه حتی عمه مهین وعمومرتضی وهستی ومهستی هم به خونه ی ما نمی اومدن چراکه برخورد به خصوص کوروش خیلی با اونها بد وخشک شده بود.اواخرسال سوم دانشکده ی من رسیده بود و شدت فعالیتهای گروه ما هم بیشترشده بود و بازهم جروبحثهای من وبهنام شروع شد.ولی این بارسعی میکردم کمترحاضرجوابی کنم اما روی هم رفته نمیتونستم درفعالیتها هم شرکت نکنم تعداد بروبچه ها هم بیشترشده بود ولی برای ما گرفتن نتیجه های درست ازکارهامون مهم بود.شرکت درجشنواره های تئاتر و یا کارکردن با کارگردانهای مطرح به عنوان عوامل پشت صحنه برای همه ی ما اهمیت بزرگی محسوب میشد وهرکدوم ازبچه ها که موقعیتی کسب میکرد دیگران رو هم به نوعی وارد فعالیتها میکرد واین ثبات دوستی ها رو بین ما بیشترکرده بود.بهنام دائم غرمیزد وازکارهای من ایراد میگرفت ازدیراومدنهام به خونه یا دائم با گروه بودنم براش غیرقابل تحمل بود و سرکوچکترین موضوعی جروبحث ودعوا بین ما شکل میگرفت.اما هربارسعی میکردم به نوعی موضوع رو ختم به خیرتمومش کنم ولی میدونستم بهنام مثل بمبی شده که هرلحظه ممکنه به نقطه ی انفجاربرسه.ازوقتی که موضوع خونه ی گروهی ما برای آرش وکوروش مشخص شده بود مشکلمم کمترشد چرا که بعضی شبها حتی دراونجا به علت طول کشیدن کارهامون مجبورمیشدم بخوابم وچون کوروش وآرش کلید خونه رو داشتن و بارها سرزده به اونجا اومده بودن ازهمه جهات خیالشون راحت بود ولی شب خوابیدنهای من دراون خونه برای بهنام معضلی بزرگ وغیرقابل تحمل بود.



درحین گذروندن امتحانات پایان ترم بودم که برای ماندانا خواستگارمورد علاقه اش اومد وبرپایی جشن نامزدی وعقد ماندانا که به طور همزمان قراربود برپا بشه بهانه ی بسیارخوبی شد که با وجود مخالفت شدید کوروش ولی درنهایت رضایت آرش به خواهش مامان بزرگ با خانواده ی عمه مهین آشتی کردیم.



شب جشن جمعیت زیادی توی مهمونی شرکت کرده بود که بیشترشون دوستهای دانشگاهی ماندانا ومن بودن.ازهمون ابتدای جشن متوجه گرفته بودن بهنام شده بودم ولی من هنوز عادات گذشته ی خودم رو حفظ کرده بودم.........پایان قسمت هجدهم



داستان دنباله دار قسمت نوزدهم



جشن به قدری شلوغ شده بود که دیگه حتی راه رفتن درخونه هم مشکل بود تمام دوستان دانشگاهی من و ماندانا هرکدوم حداقل دو نفر دیگه رو هم با خودشون آورده بودن و طفلک این وسط آرش که تهیه شام برای تعداد مشخصی رو دیده بود حالا دقیقا جمعیت سه برابرشده بود و در نتیجه حسابی با مسئول برپایی جشن که ازدوستان صمیمی خودش بود مشغول بررسی مقداروافزودن شام بودند.کوروش هم دست کمی ازآرش نداشت ولی همیشه خدایی آرش بیشترین مسئولیت رو به گردن میگرفت به خصوص دریک همچین شبی براش قضیه خیلی فرق میکردچراکه آرش برای من و ماندانا و حتی کوروش ازسالها پیش هم پدربود هم مادروهم یک برادر.وقتی اونطوری میدیدمش که چطورعرق ازپیشونیش سرازیر هستش و دائم به دوستش تذکر میده مواظب باش چیزی کم نیاد...چیزی کم نباشه... به همه رسیدگی بشه...بغض راه گلوم رو میگرفت اون شب حس میکردم آرش مهمترین قضیه براش اینه که به بهترین نحو ممکن جشن رو برگزارکنه و در حقیقت ثمره ی زحمات خودش رو بعد از تقریبا15سال میخواست ببینه و کاملا مراقب بود که چیزی خوشی جشن رو تهدید نکنه.دراین میون من ازچشم غره های کوروش غافل نبودم که دائم با نگاه بهم گوشزد میکرد که حتی دراون شب هم که مثلا با خانواده ی عمه مهین آشتی کرده بودیم ولی حق ندارم سمت مهستی و هستی و یا احیانا بهنام برم.دوستان من بیش ازبقیه جشن رو شلوغ کرده بودن و دائم همه درحال رقص و خنده و شوخی بودن.پسرعموهام و بچه های عمه های دیگرمم که ازخدا خواسته دیگه خلاصه اون شب کسی نبود که وارد خونه بشه و بتونه سرجاش بنشینه.خودمم که اصلا نمیتونستم ساکت باشم با اینکه میدونستم بهنام هرلحظه داره عصبی ترمیشه ولی شیطنت ذاتی وجودم مانع ازاین میشد که به چهره عصبی و گرفته ی بهنام فکرکنم.فقط یک لحظه توی اوج رقص و بزن بکوب ازوسط جمعیت متوجه شدم که بهنام با عصبانیت رفت توی حیاط.خواستم دنبالش برم که رزیتا دستم رو گرفت و چون متوجه موضوع نشده بود نگذاشت.........



بقیه در ادامه ی مطلب



خواستم دنبالش برم که رزیتا دستم رو گرفت و چون متوجه موضوع نشده بود نگذاشت به حیاط برم منم خیلی زود فراموش کردم که میخواستم دنبال بهنام برم.تمام مدتی که شام هم سرو شد بهنام رو ندیدم.ساعت تقریبا نزدیک4صبح بود که خونه تقریبا خلوت شد فقط تعداد کمی ازدوستهای آرش وکوروش مونده بودن تا درجمع کردن میز و صندلی ها و گذاشتن اونها درحیاط کمک میکردن.البته خانواده عمه مهین وعمه شهین هنوز مونده بودن و همه خسته و خوشحال توی هال روی مبلها و صندلی ها به طور پراکنده نشسته و از مسائل خنده دار پیش اومده دراون شب با مامان بزرگ درحال صحبت بودن.ماندانا هم که حسابی از خستگی وارفته بود تقریبا روی یکی از مبلها دراز کشیده بود و خود این مسئله بیشتر باعث خنده ی همه میشد.خیلی خسته بودم و دیدم بهتره برم طبقه ی بالا و لباسم روعوض کنم چون خود اون لباس بیشتر باعث خستگیم شده بود.وقتی داشتم از پله ها بالا میرفتم هستی گفت:راستی آنی بهنام تو اتاق تو خوابیده رفتی تو اتاق نترسی دیدی یکی روی تختت خوابه.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوابیده؟!!!هستی گفت:آره میگفت سرش درد میکنه میخواست بره خونه کلیدش رو نیاورده بود توی اون شلوغی مامان هم کیفش رو نمیدونست کجا گذاشته که کلید رو بهش بده برای همین رفت بالا تو اتاق تو خوابید.خندیدم و گفتم:توی این سرو صدا وشلوغی و بزن وبکوب این چطوری تونست بخوابه؟!!!بعد از پله ها بالا رفتم وقتی وارد اتاقم شدم دیدم روی تخت نشسته و سرش رو میون دو تا دستش گرفته جوری که آرنجهاش روی زانوهاش بود.وقتی وارد شدم به آرومی سرش رو بلند کرد نگاهی بهم کرد و گفت:به به...به به...چه عجب؟خسته نباشی...معرکه گیریت تموم شد؟



دراتاق رو بستم و به پشت درتکیه دادم و نگاهش کردم و گفتم:بهنام جون هرکی دوستش داری باز شروع نکن.سرتاپام رو نگاهی کرد و گفت:این لباس چی بود تو پوشیده بودی؟لباس کم جلب توجه میکرد که اونجوری با رقص وعشوه معرکه هم گرفتی؟



romangram.com | @romangram_com