#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_16
خواستم بگم بهنام من دوستت دارم...خواستم بگم بهنام من دیگه اون حس نفرت سابق به تو رو درخودم نمیبینم خواستم بگم بهنام...ولی انگار نیروی عجیبی من رو ازاعتراف عشقم نسبت به بهنام منع میکرد.ملافه رو میخواستم بکشم روی صورتم ولی چون یک دستم عمل شده بود وبهش سرم وصل بود و به دست دیگرمم ست تزریق خون بنابراین نمیتونستم.کلافه وعصبی گفتم:برو بیرون میخوام بخوابم.دوباره خندید و گفت:الان وقت خواب نیست اینجا من میگم چیکاربکن چیکارنکن.با اخم نگاهش کردم وگفتم:اذیت نکن بهنام حوصله ندارم گفتم برو بیرون.صورتش جدی شد وگفت:آنی واقعا میخوام بدونم چرا این خریت رو کردی؟
بغض راه گلوم رو گرفته بود نگاهش کردم و گفتم:خودت میگی خریت...خوب پس دلیل خاصی نداره...آدم خرهمیشه خریت میکنه.کمی نگاهم کرد و بعد ازروی تخت بلند شد نبضم روگرفت ودرهمون حال که به ساعتش نگاه میکرد با صدای آرومی گفت:باشه نگو...ولی بدون من عاشقتم آنی...میدونم عصبی شدنم گاهی باعث شده کارهایی بکنم که ساعتها به خاطرانجامش خودم رو سرزنش کردم ولی به خدا دست خودم نیست...قبول کن که خیلی دوستت دارم.بعد ملافه رو همونطورکه می خواستم تا حدی روی صورتم کشید و با ملایمت دستش رو روی سرم گذاشت و کمی موهام رو نوازش کرد.وقتی داشت ازاتاق بیرون میرفت گفت:خودم دائم میام بهت سرمیزنم ولی اگه احیانا کاری داشتی به خانم اکبری سرنرس شب بگی سریع خبرم میکنه...باشه؟
صورتم زیرملافه بود و ازاینکه نتونسته بودم عاشقیم رو اعتراف کنم اشک میریختم.باصدای بغض آلودی گفتم:.........
بقیه در ادامه ی مطلب
صورتم زیرملافه بود و ازاینکه نتونسته بودم عاشقیم رو اعتراف کنم اشک میریختم.باصدای بغض آلودی گفتم:لازم نکرده...من کاری با تو ندارم...برو بیرون زودتر.دوباره صدای خنده اش رو شنیدم بعد گفت:خیلی خلی دختر.وبعد ازاتاق خارج شد.توی اتاق ازغصه داشتم دق میکردم که چرا بهش واقعیت رو نگفتم ولی این لجبازی وغرور و یکدندگیم مانع ازهرحرف واعترافی میشد...میدونستم عمومرتضی هم هیچی درمورد حرفی که اون روز زده بودم به بهنام نگفته این رو مطمئن بودم.سرم زیرملافه بود وهنوزاشک میریختم که دراتاق بازشد و صدای آروم کوروش رو شنیدم:خانم کوچولوخوابی؟
نمیتونستم اشکهام رو پاک کنم وهق هق گریه امم تابلو شده بود!!!درنتیجه کوروش فهمید بیدارم اومد جلو و ملافه رو ازروی صورتم کنارزد خیره خیره نگاهی به صورتم انداخت وبعد با دستش اشکهام رو پاک کرد و صورتم رو بوسید وگفت:چته؟غربت وتنهایی توی بیمارستان گرفتت یا درد ازدیوونه بازی که درآوردی داره دمارازروزگارت درمیاره؟خنده ام گرفت وتقریبا گریه وخنده ام قاطی شد گفتم:چطوری اومدی بالا کوروش؟!!وقت ملاقات که تموم شده؟!!خندید وگفت:آره وقت ملاقات تموم شده خیلی وقته...ولی خوب این پول لامذهب حلال همه ی مشکلاته حتی درهای بسته ی بیمارستان هم با پول بازمیشه دیگه...
خندیدم درهمین موقع دراتاق بازشد وبهنام به همراه خانم اکبری سرنرس بخش که برای خارج کردن ست خون ازرگ دستم به اتاق اومده بود وارد اتاق شد.برای لحظه ای کوروش وبهنام بهم نگاه کردن وکوروش ازعصبانیت صورتش سرخ شد ولی خودش رو کنترل کرد.داشتم ازترس سکته میکردم که نکنه دوباره به جون هم بیفتن.خانم اکبری ست خون رو ازدستم بازکرد و وقتی خواست فشارم رو بگیره بهنام گفت:خانم اکبری خودم فشارش رو میگیرم شما بفرمایین.خانم اکبری هم خیلی زود اتاق رو ترک کرد.بهنام شروع کرد به گرفتن فشارخون من و یک دستش روی نبضم بود.کوروش پشت سربهنام ایستاده بود و با صدایی که کاملا مشخص بود سعی درکنترل عصبانیتش داره گفت:جناب...فکرنکن عملش کردی و دیگه تموم...همین جا دارم بهت میگم دیگه هم تکرارنمیکنم...
ناخودآگاه دست بهنام که میخواست نبضم رو کنترل کنه توی دستم گرفتم و به چشمهای بهنام نگاه کردم وبهنام که تا اون لحظه با اعصابی بهم ریخته سعی داشت به حرف کوروش که پشت سرش بود گوش کنه به من خیره شد.
کوروش ادامه داد:دیگه نمیخوام هیچ وقت دور و پر آنیتا ببینمت...اینجا رو کاری ندارم...خیر سرت دکتری و فعلا آنیتا زیرنظرتوعمل شده ولی ازبیمارستان مرخص بشه دیگه پشت گوشت رو دیدی آنیتا رو دیدی...گرفتی چی میگم؟
romangram.com | @romangram_com