#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_15
بعداتاق رو ترک کرد.
بچه ها که اومدن ملاقاتم چهره آرش هنوزعصبی بود.کوروش که یک کلمه با من حرف نزد فقط به دیوارتکیه داده بود و نگاهم میکرد.ماندانا میخواست شب پیشم بمونه ولی پرستارها اجازه ندادن و گفتن نیازی نیست.آرش موقع خداحافظی وقتی صورتم رو بوسید گریه کرد و کنار گوشم گفت:خیلی کله خرابی...
خودمم دوباره زدم زیرگریه و آرش صورتم رو میبوسید وگفت:به خدا اگراین بلا رو سرخودت نیاورده بودی کشته بودمش...کسی حق نداره دست روی آنیتای من بلند کنه...
کوروش بدون خداحافظی اتاق رو ترک کرد.
آرش موقع بیرون رفتن از اتاق درحضورعمه مهین وعمومرتضی به من گفت:آنی میخوام به طور جدی دوربهنام رو خط بکشی...هرچیزی لیاقت میخواد و بهنام ثابت کرده لیاقت خیلی چیزها رو نداره...
بغض کردم و جوابی ندادم...
عمومرتضی با صبوری آرش رو ازاتاق بیرون برد و بعدش همه خداحافظی کردن و رفتن.نیم ساعت بعد از رفتن بچه ها بهنام برگشت به اتاق پیش من............
بهنام وارد اتاق شد و با لبخندی که خاص خودش بود نگاهی بهم کرد وگفت:چطوری؟دستت که زیاد درد نداره؟خندیدم وگفتم:مگه میشه؟هرچی بی حسیش بیشتر میشه دردشم داره بیشتر میشه.نگاهی به سرم وکیسه ی خونی که به رگهای دستم وصل بودن انداخت وگفت:حقته...دختربه دیونه گی تو ندیدم...هیچ کاریت به آدمی زاد نرفته.با اخم نگاهی بهش کردم وگفتم:بیچاره اگه به قول تو این دیوونه بازی رو نکرده بودم که الان معلوم نیست چه اتفاقی افتاده بود.خندید روی تخت نشست ونوک بینی من رو گرفت وگفت:خوبم معلوم بود...یا من الان توی سرد خونه بودم یا داداش گرا...
نگذاشتم حرفش تموم بشه عصبی شدم وگفتم:مرده شورت رو ببرن بهنام.با صدای بلند خندید وگفت:جون من آنی...چی فکر کردی تو؟میدونی هرچی فکرمیکنم نمیفهمم این خریتت رو ناشی ازچی بدونم!!!عشقت به داداشهای گرامیت که زندان نیفتن بعد ازکشتن من...یا دلت سوخت واسه من...یا اینکه واقعا دیوونه ای و من خبرنداشتم؟اما خدائیش خیلی کارخطرناکی کردی...میدونی چند ساعت عملت طول کشید؟
romangram.com | @romangram_com