#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_14



وقتی چشم بازکردم فهمیدم به علت جراحت زیاد تاندون دست چپم آسیب دیده و کارم به اتاق عمل وعمل کشیده وچون درماشین ازهال رفته بودم ازماجرا بیخبرمونده بودم...



حالا دستم عمل شده بود و روی تخت بیمارستان بودم.عمه مهین کنارتختم ایستاده بود و به صورتم دست میکشید و اشک میریخت.اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم این بود:بهنام وآرش؟



عمه مهین با گریه و صدای آروم گفت:نگران نباش عزیزدلم...



دراتاق بازشد و بهنام درحالیکه روپوش سفید پزشکیش تنش بود اومد داخل نگاهی به من کرد و بعد رو کرد به عمه مهین و گفت:مامان بچه ها همین الان اومدن دیدن آنی...من میرم اتاق خودم نمیخوام دوباره مشکلی پیش بیاد شما هم وقتی بچه ها داشتن برمیگشتن برگرد خونه من خودم هستم نمیخواد شما شب اینجا بمونی.



بعد رو کرد به من و گفت:حالت چطوره؟...چیکارکردی با خودت!!!؟میدونی چقدرخدا بهت رحم کرده؟



لبخندزدم و گفتم:ولی فکرکنم خدا به تو بیشتررحم کرد نه؟



لبخندی زد و گفت:تو که داشتی ازدستم راحت میشدی؟آرش داشت...



به میون حرفش رفتم و گفتم:بهنام تو رو خدا...



خندید و دستش رو روی سرم کشید و گفت:بچه ها اومدن زیاد خودت رو خسته نکن...خیلی خون ازدست دادی...به سوپروایزر بخش سپردم اجازه نده دورت زیاد شلوغ باشه...بچه ها که رفتن برمیگردم پیشت...

romangram.com | @romangram_com