#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_12
عمو سریع گوشی رو گرفت:جانم؟
با گریه وهق هق گفتم:عمو بدو...کوروش وآرش الان بهنام رو میکشنش.
وبعد گوشی رو قطع کردم.دوباره رفتم سمت ماندانا و با التماس گفتم:ماندانا تو رو قرآن کلید رو بده...
مامان بزرگ رو کردبه ماندانا وگفت:خوب مادربده کلید روبهش...چرا شماها اینجوری میکنید؟
ماندانا با عصبانیت رفت روی یکی ازمبلها نشست وگفت:مامان بزرگ میشه خواهشا شما دخالت نکنین...آنی شعورنداره بهنامم فکرکرده هرغلطی دلش بخواد میتونه بکنه بذاریه ذره کتک بخوره حالش جا بیاد.
دیدم هرچی التماسش میکنم گوش نمیکنه.............بقیه ی ماجرا درادامه مطلب
دیدم هرچی التماسش میکنم گوش نمیکنه یادم افتاد از راه پله های بالکن طبقه بالا میتونم خودم رو به حیاط برسونم.دویدم به سمت طبقه بالا.ماندانا گفت:خاک برسرت اگربری توی حیاط...بدبخت کوروش میکشتت.با عصبانیت گفتم:خفه شو...
وقتی از پله ها بالا میرفتم صدای زنگ دربلند شد متوجه شدم مامان بزرگ میخواد در رو باز کنه ولی ماندانا مانعش میشه دیگه نمیدونستم باید چیکارکنم جزاینکه هرطوری هست خودم رو به حیاط برسونم.با عجله به اتاق کوروش رفتم و از راه بالکن و پله های اونجا خودم رو به حیاط رسوندم باورم نمیشد اینطوری با هم درگیرشده باشن آرش به مراتب عصبی ترازکوروش شده بود و برای اولین بارمتوجه شدم کوروش قصد جدا کردن آرش و بهنام رو داره چون اون هم متوجه عصبانیت بیش ازحد آرش شده بود!!!شروع کردم به جیغ کشیدن والتماس که:آرش...تو رو قرآن بسه...بهنام بس کن...ول کنید همدیگرو...
کوروش برگشت به سمت من و گفت:تو بیرون چه غلطی میکنی!!!!؟مگه نگفتم بیرون نیای... برو گمشو تو...
romangram.com | @romangram_com