#پارک_پارت_65
- ایشون آقا ارشیا دوست آرتا هستن.
بعد هم یکی یکی همرو بهش معرفی کردم،اونم بعد از سلام و اِضهار ( درست نوشتم؟ ) خوشبختی،نشست پیش آرتا و منم نشستم پیش عمه که یه سقلمه زد به پهلوم و با شیطنت گفت:
- بلا،این آقا خوشگله کیه؟
با تعجب گفتم:
- ارشیا؟گفتم که دوست آرتاس.
- اونوقت چیکار به تو داره؟
- آخه ما دوستامون مشترکه.
- آهــا.
این آهــا که گفت یعنی خر خودتی.خندیدم و گفتم:
- عمه تو شوهر کردی،نمیخوای بزرگ شی؟
به شوخی،پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- حالا میبینیم.
- وا…چیو میبینیم؟
- آینده ی تو رو با این آقا ارشیا.فکر نکن ندیدمت وسط بودیا.
وای خاک عالم.یعنی همه دیدنم؟عمه که دید دارم سرخ و سفید میشم،خندید و گفت:
- نترس فقط من دیدمت.معلوم نبودین اصلا.
همچین نفسمو دادم بیرون که آرتا که کنارم نشسته بود،یه لحظه برگشت و نگام کرد.ارشیا یکم که نشست و بعد هم رفت سمت میز خودشون.شامو که خوردیم،بازم ملت یکم رقصیدن و کادو هاشونو دادن و موقع رفتن شد.از عروس و داماد خدافظی کردیم و براشون آرزوی خوشبختی کردیم.واقعا به هم میومدن.بعد هم از پدر و مادر عروس و داماد و آشناها خدافظی کردیم که یاد ارشیا افتادم.
به آرتا گفتم:
- آرتا بیا بریم از ارشیا خدافظی کنیم.
romangram.com | @romangram_com