#پارک_پارت_53


من – سلام بابا.خوبین؟

بابا – سلام دخترم.ممنون.خوبم.

مامان – سلام.خسته نباشی.

بابا – درمونده نباشی خانوم.

مامان – لباساتو عوض کن،دست و روتو بشور.آرتا رو هم صدا کن،بیاین واسه شام.

بعد هم رو به من گفت:

- تو هم بیا کمک،میزو بچین.

میز رو که چیدم،مامان هم شام رو که ماکارونی بود آورد و همون موقع آرتا و بابا هم اومدن.همگی شروع کردیم به خوردن که مامان رو به من و آرتا گفت:

- بچه ها،دختر عموی باباتونو یادتونه؟عسل.

آرتا – آها،آره.خب خب.

مامان – آخر این هفته،یعنی پنجشنبه عروسیشه.

من – اِ؟چه بی خبر؟

بابا – همچین بی خبرِ بی خبر هم نبوده.من و مامانتون در جریان بودیم.

آرتا – حالا پسره کی هست؟

بابا – اسمش آرشامه.مهندس برقه.

مامان – من که لباس دارم.ولی شما دوتا حواستون باشه اگه لباس ندارید،تو این هفته برید بخرید.

من – باشه.

شاممون که تموم شد،میز رو جمع کردم و ظرفا رو هم شستم و رفتم توی اتاقم.یکم توی اینستاگرام چرخیدم و آهنگ گوش دادم،بعد هم خوابیدم.

صبح ساعت 10 بیدار شدم،دیدم یه اس ام اس از دلارام دارم که مال ربع ساعت پیش بود:

romangram.com | @romangram_com