#پارک_پارت_52


- نه،نمیخواد.خودم آوردمش،خودمم میرسونمش.شما برین،جاتون تنگ میشه.

آرتا – باشه داداش،پس خدافظ همگی.

وقتی که اونا رفتن،ارشیا رو به من گفت:

- پاشو ما هم بریم.

ما هم بلند شدیم،از بچه ها خدافظی کردیم و رفتیم.وقتی که سوار ماشین شدیم،ارشیا گفت:

- یه سوال بپرسم؟

- اوهوم،بپرس.

- بهار یه سال از تو و دِلی و شادی بزرگتره،درسته؟

- آره،درسته.

- پس چجوری با شما دوسته؟

- ما دخترا 9 ساله با هم دوستیم.یعنی از 8 سالگی که اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودیم و بهار سوم بود.طی یه سری برخوردا با بهار دوست صمیمی شدیم.ما که میخواستیم بریم پنجم،بهار میرفت اول راهنمایی،ولی دو سال اول رو جهشی خوند و زودتر از ما مدرسشو تموم کرد.17 سالش که شد،یعنی پارسال،با کمک مامان و باباش رفت ترکیه،واسه رشته بازیگری.

- آهــــا.چه جالب.

دیگه تا دم در خونمون،حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی که رسیدیم،یه خدافظی ازش کردم و رفتم داخل.

- آی اهل بیت.من اومدم.سلام.

مامان – سلام مامان.خوش اومدی.

- مرسی.بابا کو؟

- بیرونه.کم کم باید پیداش بشه دیگه.ساعت هشته.

رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم و رفتم توی سالن،پیش مامان.چیزی نشد که بابا هم اومد:

بابا – سلام بر اهل و عیال خونه.

romangram.com | @romangram_com