#پارک_پارت_51


ملیکا – نه،شنیدم.

یکم که حرف زدیم و گشتیم،بهار گفت:

- خب بچه ها؛فکر کنم همتون میدونید که من فردا صبح بلیط دارم و امروزم واسه خدافظی ازتون اومدم.

مبینا – خب…

بهار – خب به جمالت دیگه.باید کم کم برم خونه وسایلمو جمع کنم.

بچه ها هم شروع کردن تک تک با بهار خدافظی کردن که رسید به من:

- وای بهاری.از این کارا بکنا،بیشتر بیا ایران ببینیمت.

- اگه بازم تعطیلی بود،حتما میام.

- حالا میگم چندتا از پسرای اونورو تور کردی؟هان،کَلَک؟

بهار هم زد پس کلمو گفت:

- بیشعور.هیچی.

همونجور که گردنمو مالش میدادم،گفتم:

- هیچی؟یعنی چی؟

- یعنی همین دیگه.من به همشون به چشم برادری نگاه میکنم.

- برو،برو خودتو خر کن بچه.

بهار هم خندید و خدافظی کرد.

شادی و شایان و دِلی و آرتا هم داشتن خدافظی میکردن که با بهار برن و برسوننش که آرتا گفت:

- آرتی،تو هم پاشو خدافظی کن تا بریم.

اومدم بلند شم که ارشیا گفت:

romangram.com | @romangram_com