#پارک_پارت_40
از جیبم بیرونش آوردم که دیدم خاموشه.
- آخی،شرمنده.شارژش تموم شده بود.
هر دومون تو فکر بودیم که یهو زدم زیر خنده.همچین خندیدم که اشکم در اومد.آرتا هم با تعجب گفت:
- یا خدا…یه ساعت با این ارشیائه گشتی خل شدی؟چته؟
همینجور که داشتم میرفتم سمت اتاقم که لباسامو عوض کنم،گفتم:
- وای آرتا…اولش که گفت من مقدمه چینی بلد نیستم و میرم سر اصل مطلب،گفتم الانه که پیشنهاد خاک برسری بده.وااااااای خدا…
و دوباره زدم زیر خنده و آرتا هم با صدایی که خنده توش موج میزد،گفت:
- خجالت نکشی یه وقتا.نگی داداشم اینجا نشسته ها؟
منم که خندم تشدید شده بود،هیچی نگفتم و رفتم توی اتاقم.تا لباسامو با لباس راحتی تعویض کردم،پدر و مادر گرام هم اومدن.
مثل فشنگ از اتاق پریدم بیرون.
- سلــــــــام بر والدین گرامی.احوالاتتون؟خوبین؟
مامان با خنده:
- سلام به روی ماهت عزیزم.خوبیم.تو خوبی؟
- خوبم،خوبم.
بابا – سلام بابا جون.
- اِ سلام بابایی.خوبین؟خسته نباشی.
- در مونده نباشی دخترم.
آرتا – ای بابا،یه ذره هم منو تحویل بگیرین.به خدا اینو اینقدر لوسش میکنین رو دستمون میمونه ها.
بابا دستشو انداخت دور گردنمو گفت:
romangram.com | @romangram_com