#پارک_پارت_39
با هم رفتیم نشستیم و منم سیر تا پیاز حرفای ارشیا رو بهش گفتم.نه بیشتر،نه کمتر.تازه ماجرای آلوچه و لواشکا رو هم براش گفتم.حرفام که تموم شد،آرتا با چشمای گرد شده گفت:
- تو هم باور کردی؟آخه تو چرا انقدر ساده ای؟خب معلومه تکذیب میکنه.معلومه گناهشو گردن نمیگیره.
- نچ…تو که اونجا نبودی.اصن حجم صداقت تو تک تک جمله هاش بیــــداد میکرد.ولی من میدونم دروغ نمیگه.اگه دروغ میگفت،خودش پا پیش نمیذاشت که این سوء تفاهمو واسم حل کنه.
- آخه میگن…
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
- میگن؟کی میگه؟مگه تو چیزی دیدی ازش؟حرکت خطایی ازش دیدی؟
- تا نباشد چیزکی،مردم نگویند چیز ها.
- عـــــه؟شنیدن کی بود مانند دیدن؟
رفت تو فکر و هیچی نگفت.
گفتم:
- من یکی که همه ی حرفاشو باور کردم.تو رو هم مجبور نمیکنم که باور کنی…حالا بیخیال.مامان اینا کوشن؟
- رفتن خرید.
- تو چرا باهاشون نرفتی؟
- منتظر بودم تو بیای،البته گفتم حوصله ندارم.
زیر چشمی یه نگاه بهم کرد و گفت:
- من اینجا از نگرانی داشتم دق میکردم،اونوقت خانوم رفته واسه من آلوچه خوردن.
خندیدم و چیزی نگفتم که گفت:
- راستی گوشیتو چرا جواب نمیدادی؟
- گوشیم؟نشنیدم.
romangram.com | @romangram_com