#پارک_پارت_36
- باشه کوچولو.پاشو بریم برات بخرم.
با خوشحالی بلند شدم،دستشو گرفتم و کشیدمش سمت دکه.
دوتا ظرف برداشتم،یکیشو دادم دست ارشیا و یکیشم خودم.از هرچیزی میدیدم،یخورده میریختم تو ظرفم.دوتا لواشکم برداشتم و برگشتم سمت ارشیا ببینم اون چی برداشته،که دیدم با دهن باز و ظرف خالی،وایساده نگام میکنه.گفتم:
- چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟چرا ظرفت هنوز خالیه؟
با تعجبی که توی صداشم معلوم بود،گفت:
- میگما،مطمئنی 17 سالته؟
- خب…آره.چطور مگه؟
- والا من شک دارم تو هنوز تو 4 سالگیت مونده باشی.
با صدای بچگونه گفتم:
- مگه بده آدم کودک دَلونش (درونش) هنوژ (هنوز) ژنده (زنده) باسه (باشه)؟
با خنده زد رو دماغمو گفت:
- نه،اتفاقا خیلیم خوبه.
بعد هم ظرفشو گذاشت سر جاش که گفتم:
- چرا ظرفتو گذاشتی سر جاش؟
- آخه من نمیخورم.
شونمو انداختم بالا و ظرفمو بهش دادم،اونم رفت حساب کنه.منم دوتا قاشق کوچیک برداشتم و با ارشیا رفتیم بیرون.ظرفمو که داد بهم،رفتیم سمت همون نیمکتی که روش نشسته بودیم.
یکی از قاشقا رو بهش دادم و گفتم:
- چیه؟نیگا نیگا میکنی؟بخور دیگه.
- واسه تو خریدم.بخور که باید بریم.اگه دیر برسیم آرتا منو میکشه.دیدی که چه چشم و ابرویی واست میومد؟
romangram.com | @romangram_com