#پارک_پارت_22


( عصر فرداش )

ساعت 6 بود که بلند شدم آماده شم.یه شلوار پاچه پاکتی آبی فیروزه ای،یه مانتو سفید،شال آبی فیروزه ای و آل استارهای سفیدمو پوشیدم.یه ذره آرایشم کردم.داشتم از در میرفتم بیرون که همزمان آرتا هم از اتاقش اومد بیرون.آماده شده بود و میخواست بره.چه تیپیم زده بود.گفتم:

- آرتا مطمئنی نمیای؟

- آره.از طرف من ازش عذرخواهی کن.بگو ایشالا یه فرصت دیگه.دیرم شده خدافظ.

و با عجله رفت سمت در و قبل از اینکه بره بیرون،گفت:

- راستی میخوای برسونمت؟

- نه،شایان و شادی میان دنبالم.

- باشه پس خدافظ.

- خدافظ.

یه 5 دقیقه ای نشستم و با میسکالی که شادی به گوشیم انداخت،رفتم بیرون.شایان و شادی و دِلی و بهار بودن.

- واااااااااااااااای بهــــــــــــــار.

- واااااااااااااااای آرتـــــــــــــی.

همدگرو بغل کردیم و روبوسی کردیم.

من – وای بهار.دلم برات تنگ شده بود.

بهار – منم همینطور دیوونه.انقدر اونجا دلم واسه دیوونه بازیات تنگ شده بود که نگو.

- عب نداره.الان تا اینجایی دلتنگیات رو جبران کن.در ضمن،دیوونه هم خودتی.

داشتیم حرف میزدیم که شایان سرشو از داخل ماشین آورد بیرون و گفت:

- بابا بیاین سوار شین.وقت واسه حرف زدن هست.

سوار که شدیم،کنترل ضبط رو از شایان گرفتم.بعد 5 دقیقه گشتن تو آهنگا،گفتم:

romangram.com | @romangram_com