#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_8

کيفمو گزاشتم رو ميز و دستمالي برداشتمو مشغول شدم..‏

حدود ي رب گذشت ک احساس کردم صداي بسته شدن درو شنيدم..‏

بسرعت نگاش کردم ک گفت:هوا سوز داره..سرد شده.‏

چيزي نگفتم و ب تميز کردن ميز ادامه دادم ک حضورشو کنارم حس کردم..‏

دستشو گذاشت رو دستم ک روميز بود..‏

کامران:بزار کمکت کنم

سريع دستمو کشيدمو گفتم:نياز نيست..شما ميتونين ي قسمت ديگ رو تميز کنين

بيخيال رو صندلي کنار ميز نشست وگفت:ب اونجام ميرسيم..فعلا دلم ميخواد پيش تو باشم..‏

ي چشم غره ريز رفتم و چيزي نگفتم..‏

دوباره دهنشو باز کرد واس زِر زدن..‏

‏-اين ??? تومني ک اينجا قراره بگيري کفاف زندگيتو ميده؟

‏-فکرکنم بخودم مربوطه

‏-بهرحال من ي پيشنهاد بهتر دارم ‏

چيزي نگفتم..اصلا دلم نميخواست باهاش هم صحبت بشم..اين سهيلم معلوم نيست کجاست..‏

خودش ادامه داد:ميدوني کارت سخت نيست..فقط بجاي اينک هر روز بهم بگي صبح بخير اقا کامران ميتوني بگي صبح شده کامران..‏

چندثانيه مکث کردم تا تونستم متوجه منظورش بشم..خيلي عصبي شدم..من هيچوقت طوري برخورد نکردم ک بخواد بخودش اين اجازه روبده و با وقاحت اين حرفو بزنه بهم..‏

برگشتم سمتش و يکي خوابوندم زير گوشش..جوري ک انگشتاي خودم درد اومد..‏

کيفمو برداشتم تا بزنم بيرون ک از تعجب دراومد و باخشم برگشت سمتم..‏

‏-چ غلطي کردي دختره يِ..‏

دوتا دستامو محکم گرفت ک بلند جيغ کشيدم:ب من دست نزن کثافـــط ‏


romangram.com | @romangram_com