#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_7

همون لحظه صداي در اومد..از صحبتاشون ميشد فهميد ک مشتري ان..به به اولين مشتري ها..‏

صبرکردم تا سفارشارو بيارن..ماشاا.. همه نوع مواد محيا بود..‏

چون تازه ساخته زياد افراد نميان..اما خب کم کم شلوغ ميشه ديگ..‏

يک هفته بعد...‏

ساعت ?:?? شب بود ک اماده شدم تا از کافه برم ولي باصداي کامران ايستادم..‏

‏-نرگس؟

پوووف..چقدر بي شخصيت اين پسر..نميدونم اسممو ازکجا فهميده..‏

برگشتم سمتشو گفتم:خانوم فرحبخش

بالبخند گفت:بله خانوم فرحبخش عزيز..کافي شاپ خيلي کثيفه ميشه تو تميز کردنش کمکم کني؟

ي نگاه ب کافه انداختم..راست ميگفت..امروز چندتا دانشجو اومدن اينجا..مثل اينک تولد دوستشون بود..کلي ريختوپاش کردن..‏

مشکلي با تميز کردن نداشتم..ولي هم ديرم ميشد..هم از تنهايي باکامران راضي نبودم..‏

نميگم ک خيلي خوشگلم جوري ک همه بخوان نگام کنن..نه ولي از نگاهاي کامران خوشم نمياد..‏

منتظر جواب بود..سعي کردم بهونه بيارم..‏

‏-خب الان ک ديروقته..بزارين فردا تميز ميکنيم

‏-فردا ک ديره..ساعت ?کافه رو باز ميکنيم

‏-اخه..‏

‏-اگ مشکل ديرشدنه من ميرسونمت

‏-ن فقط..اقاي نجفي کجان؟

‏-سهيل فکرکنم رفت سوپري..کار داشت..مياد باز

ناچارا قبول کردم..خدايا خودت امشبو بخير کن..‏


romangram.com | @romangram_com