#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_65
همچنان مشغول فکرکردن بودم ک احساس کردم چيزي رو صورتم کشيده شد..
با تعجب ب دست پويا ک رنگي بود نگاه کردم و روگونم دست کشيدم..اه ابرنگيش کرده بود..
عصبي نشدم بجاش منم باخنده دستمو تو قوطي ابرنگ فرو کردم و با سه تا انگشتم رو صورتش کشيدم..قشنگ مارک دار شد..
بچه بازيمون شروع شد و پويا دوباره براي تلافي قوطي زردو برداشت ک بريزه روم...
منم اومدم از خودم دفاع کنم دستمو بردم سمت دستش ک حالا بالاي سرم گرفته بود..
تا اومدم قوطيو بردارم دستش سرخورد و کل رنگ زرد ريخت رو موها و صورتم :/
شگفت زده چندثانيه ثابت ايستادم..اه همه صورتم نوچ شد..
سريع دست بردم و همينجوري ي قوطي براي جبران کارش برداشتم ک ابي بود..
چون داشت نقاشي ميکشيد درهمه قوطي هارو بازکرده بود..پس باخيال راحت قوطيو کج کردم و روصورتو موهاش ريختم..
ديدن قيافش باعث شد بلند بزنم زير خنده..پويا ک ب خودش اومد پرحرص دنبالم کرد..توي اتاق ??متري نميشد زياد دويد اما من ازدستش دررفتم..
ب چهارچوب در ک رسيدم ديدم روبه روي تابلوي اتاقش ايستاده و بهش زل زده..
اينم گير داره هاا..يهو وايميسه..
ازاونجايي ک ميترسيدم اينم نقشش باشه با احتياط و بافاصله چندقدم پشتش ايستادم و ب تابلو زل زدم..
من:چيشد؟
دستي رو نقاشي تابلو کشيدو گفت:مادرم اينو براي من کشيد..قابشم پدرم برام خريد..
تصوير تابلو از ي جنگل سرسبز بود..نور خورشيد کنار رودخونه ميتابيد و چندتا حيوونم تو نقاشي بود..
-خيلي قشنگه..مادرت ي هنرمنده واقعي بود..
-اره..بعد مرگشون اين برام يکي از بهترين يادگاري ها ازشون شد..
احساس کردم صداش بغض داره..براي همدردي بهش نزديک شدم و ازپشت دستامو دور پهلوهاش گزاشتم و سرمو رو پشتش..
-خودتو ناراحت کن حالا
romangram.com | @romangram_com