#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_64


تصميم گرفتم برم بالا تابيش ترازين يخ نزنم و ضايع نشم..‏

ازتاپ پايين اومدم و بسمت پله ها رفتم ک نوري باعث شد سرمو بلند کنم..‏

ب پنجره ساختمون زل زدم و حتي فرصت نکردم ب کسي ک پرده رو کشيد تامتوجه ديدزدنش نشم نگاه کنم..‏

پنجره اتاقي بود ک پوياتوش خوابيده ولي نميدونم کدومشون داشتن کشيک منو ميدادن..‏

شونه اي بالا انداختمو ب سمت اتاقم رفتم..ب من چ اصلا..خيلي عرضه داشتن ميومدن پايين پيشم..والا..‏

خودمو انداختم روتخت و بعد کلي اين پهلو،اون پهلو کردن..بلاخره نزديکاي يک خوابم برد..‏

‏**‏

حوصلم سررفته بود و چيزي هم نبود ک خودمو باهاش سرگرم کنم..رفتم پيش پويا ک طبق معمول تو اتاقش بود..‏

با چندتا قوطي ابرنگ و تخته نقاشي مشغول بود..‏

باتعجب گفتم:اينارو کِي گرفتي؟ بلدي نقاشي کني؟

نگام کردو اشاره کرد کنارش وايسم..‏

نزديکش ک شدم تونستم نقاشيو ببينم..نقاشي ک چ عرض کنم..انگشتشو ميزاشت تو ابرنگ درمي اورد رو صفحه چرتو پرت ميکشيد و اثر هنري خلق ميکرد :/‏

‏-نگفتي از کجا گرفتي؟

‏-تو کمدم بود

مکثي کردو ادامه داد:براي مادرمه

‏‌-يعني مادرت نقاش بود؟

‏-اره..اون تابلوهايي ک خونه شايان ديدي يادته؟

باتعجب نگاش کردم..فکر نميکردم حواسش ب من بوده باشه..سري تکون دادم ک گفت:همه کار مادرمه

‏-واقعا قشنگ بودن..توهم بلدي بکشي؟

ب نقاشي خودش اشاره کرد ک سريع فهميدم سوال چرتي پرسيدم بااون اثر هنريش..‏

romangram.com | @romangram_com